ادّعای پیامبری
نوشته شده توسط : feraghat90

چرا ادعای پیامبری نمی کنید؟!
بهمنیار از پنجره بخار گرفته کوچه را نگاه می کرد. برف بر دیوارهای گلی نشسته بود و همه جا را مثل عروس سپیدپوش کرده بود. پسر کوچکی که بقچه ای در دست داشت، پشت به بهمنیار، به آخر کوچه می دوید. جای پاهای کوچکش به سپیدی برف دهن کجی می کردند. عاقبت تصمیم گرفت حرف دلش را بزند؛ حرفی که چند روز بود در دلش وول می خورد و اذیتش می کرد؛ حرفی که بارها تا نوک زبانش آمده بود؛ اما دوباره قورتش داده بود. به استاد(1) نگاه کرد. سر استاد، دور از هیاهوی برف ها، به کتاب گرم بود. مدتی بود سرش را گرفته بود روی کتاب و بدون یک کلمه حرف مطالعه می کرد. هر از چند گاهی صدای ورق خوردن کتاب سکوت را چنگ می زد. بهمنیار دیگر تحمل نکرد: استاد! استاد غرق در کتاب بود.
- استاد،... با شما هستم استاد. استاد، چشم از کتاب برداشت. آرام به بهمنیار خیره شد: چه می گویی پسرم؟
بهمنیار لبخند زد؛ لبخندی زورکی و بدون دلیل، فقط برای این که حرفش مقدمه ای داشته باشد. وقتی دید استاد همین طوری نگاهش می کند و منتظر حرف او است، همان طور با خنده گفت: استاد، حواستان کجا است؟ مثل این که خیلی در بحر مطالعه اید. استاد چیزی نگفت. منتظر حرف اصلی بهمنیار شد. این که حواس استاد کجا رفته، نمی توانست از دهان کسی مثل بهمنیار حرف مهمی باشد. بهمنیار کمی پا به پا شد. به خودش فشار آورد. تلاش کرد تا زبانش را حرکت دهد. سخت بود. یک لحظه خواست مثل روزهای پیش حرفش را بخورد واز خیرش بگذرد؛ اما نتوانست. استاد داشت نگاهش می کرد. نمی شد، حالا که استاد را صدا زده، حرفش را نگوید. به خودش قول داده بود امروز هر طور شده حرفش را بزند. استاد از این پا و آن پا کردن بهمنیار فهمید می خواهد چیزی بگوید و رویش نمی شود. سعی کرد کمکش کند. دوست داشت بفهمد سؤالی که بخاطرش به خود می پیچید، چیست.
- سؤالی داری بهمنیار؟
بهمنیار دوباره خندید و دوباره زورکی و بدون دلیل: می گویم که... استاد... می گویم که... چیز... اگر... می گویم...
- راحت باش. مگر می ترسی؟ با این حرف استاد، بهمنیار تصمیمش را گرفت. همه نیرویش را در زبانش جمع کرد: می گویم که استاد... چرا... چرا... چرا شما ادعای پیامبری نمی کنید؟ گفت و راحت شد. استاد یکدفعه تکانی خورد. چشم هایش گرد شد. دهانش واماند. یک لحظه نزدیک بود خودش را گم کند؛ ولی سعی کرد به خودش مسلط باشد: چی شد... چی گفتی... ؟ باورش نمی شد این سؤال بهمنیار باشد. شاید اگر کسی غیر از بهمنیار این سؤال را پرسیده بود، این قدر تعجب نمی کرد. بهمنیار که تازه راحت شده بود، از جا خوردن استاد دستپاچه شد: ب... ب... ببینید... استاد ببینید... چیز... می خواهم که... استاد لبخندی زد. سعی کرد تعجبش راپنهان کند تا او هم راحت باشد: پرسیدی چرا ادعای پیامبری نمی کنم؟ بهمنیار لبخند استاد را که دید خودش را پیدا کرد و جمع و جور شد: ببینید استاد... چه طور بگویم؟ شما خیلی باهوشید، خیلی فهمیده اید، خیلی هم درس خوانده اید، همه مردم شهر شما را قبول دارند؛ حتی پادشاه. من می گویم چه طور است ادعای پیامبری کنید، همه معروف می شوید هم طرفدارانتان بیش تر می شوند و هم پولدار می شوید. استاد با همان لبخند به چشم های بهمنیار نگاه می کرد. بهمنیار دیگر دستپاچه نبود: اگر ادعای پیامبری کنید، اولین کسی که به شما ایمان می آورد من هستم. استاد کتابش را ورق زد: فعلا سؤالت رانگاه دار تا بعد. بهمنیار با خوشحالی از این که هم حرفش را زده و هم استاد از حرف او بی تفاوت نگذشته، رفت سراغ کتابش: پیشنهادم خوب است استاد؟ !
- گفتم که، فعلا مطالعه کن تا بعد. شاید بعدا جواب دادم. بهمنیار خوشحال تر شد و چشمش روی خطوط کتاب راه رفت. استاد سربلند کرد. به بیرون چشم انداخت. هوا رو به تاریکی بود. برف ها قاطی تاریکی شده بودند. رنگ های سپید و سیاه درهم می لولیدند. به بهمنیار نگاه کرد. غرق مطالعه بود. به سؤال او فکر کرد: چه سؤال سختی!
- بهمنیار... بهمنیار... بلند شو پسرم. بهمنیار با صدای خواب آلودی گفت: چشم استاد بلند می شوم... بهمنیار در خواب و بیداری حرف می زد. نمی فهمید چه می گوید.
- بهمنیار، بلند شو کارت دارم. بلند شو. بهمنیار غلت زد. با خودش فکر کرد کاش می توانست بیش تر بخوابد و پلک های سنگینش را باز نکند. در گرمای دلچسب اتاق، خواب حسابی می چسبید.
- بلند شو بهمنیار. بهمنیار بلند شد. چشم هایش را مالید. چشم هایش نیمه باز و خمار بود. با همان چشم ها از پنجره به بیرون نگاه کرد. هنوز دانه های برف، مثل لشکری عظیم به زمین هجوم می بردند. با خودش فکر کرد: استاد چه کار دارد؟ فکر نمی کنم اذان گفته باشند. به استاد نگاه کرد. استاد کنار منقل آتش نشسته بود و کتابی جلویش باز بود. نور فانوس، روشنایی لرزانی بر کتاب انداخته بود. باخود گفت: استاد چه حال و حوصله ای دارد، باز هم قبل از اذان صبح بیدار شده و مطالعه می کند. با صدای خواب آلود و گرفته اش پرسید: استاد، با من کاری داشتید؟ استاد سر از روی کتاب بلند کرد: بالاخره بیدار شدی؟
- ببخشید استاد، خیلی خوابم می آمد. نتوانستم زودتر بلند شوم.
- بهمنیار، اگر می توانی برایم کمی آب بیاور. گلویم از تشنگی خشک شده است. بهمنیار خشکش زد: استاد، فرمودید برایتان چه بیاورم؟
- آب، کمی آب بیاور. خیلی تشنه ام! استاد همان طور که سرش روی کتاب بود، حرف می زد. بهمنیار گفت: مگر در کوزه آب نداریم؟
- اگر داشتیم که تو را صدا نمی زدم... بلند شود. تا بروی از چشمه کوزه ای آب بیاوری، اذان را هم گفته اند. بلند شو. بهمنیار دوباره پنجره را نگاه کرد. دانه های برف در هوا با هم می جنگیدند. صدای هو هوی باد از درز پنجره وارد اتاق می شد. توفان شهر را در برگرفته بود. رو کرد به استاد: استاد مگر نمی دانید الان قت خوبی برای آب خوردن نیست. دل درد می گیرید. شما که خودتان پزشکید. این چیزها را بهتر از من می دانید. تا صبح صبر کنید صبح که شد هر چه خواستید آب بنوشید. استاد لبخندی زد: بهمنیار، من تشنه ام. الان تشنه ام. آدم وقتی که تشنه است آب می خورد. وقتی استادت به تو حرفی زد گوش کن. چشم های بهمنیار آرام آرام داشت بسته می شد. بوی خواب را حس می کرد. زمزمه کرد: نه استاد، الان وقت خوبی برای آب خوردن نیست. این را گفت و به خواب رفت. استاد که شل شدن و خواب رفتن بهمنیار را نگاه می کرد، خندید: چقدر این پسر تنبل است. بلند شد. به طرف بهمنیار رفت و لحافش را مرتب کرد. تا سرما نخورد. برگشت و رو به روی کتابش نشست. نگاهش را روی کتاب چرخاند و مطالعه را ادامه داد. صدای مؤذن شب را می شکافت، روی کوچه ها پرواز می کرد و به داخل خانه ها می ریخت: الله اکبر... الله اکبر. بهمنیار سربلند کرد. با چشم های خواب آلود و سرخ به استاد نگاه کرد. استاد گوشه اتاق ایستاده بود و داشت لباس هایش را مرتب می کرد تا به مسجد برود: سلام استاد.
- سلام پسرم بیدار شدی؟ بهمنیار بلند شد: بله استاد.
- زود آماده شو به مسجد برویم. بهمنیار سریع رختخوابش را جمع کرد. استاد دستی به دستارش کشید و آن را خوب روی سرش جا داد. زیر چشمی به بهمنیار نگاه کرد. بهمنیار هم مشغول پوشیدن لباده و بر سرگذاشتن دستار بود. صدای مؤذن هنوز به گوش می رسید: اشهد ان محمد رسول الله.... بهمنیار آماده شد و آمد کنار استاد: استاد بفرمائید برویم. استاد، بدون این که حرکتی کند، گفت: بهمنیار یادت می آید چه پیشنهادی به من دادی؟ بهمنیار تعجب کرد. رفت توی فکر. چیزی یادش نیامد. با همان تعجب به چشم های استاد نگه کرد: من پیشنهاد دادم؟ یادم نمی آید. استاد خندید: چطور یادت نیست؟ مگر پیشنهاد نکردی ادعای پیامبری کنم؟ بهمنیار تا یادش آمد چه پیشنهادی داده است، خندید: آه... بله... یادم آمد. کمی مکث کرد و بعد گفت: اگر این کار را بکنید، خودم اولین نفری هستم که به شما ایمان می آورم و پیش همه از شما حمایت می کنم. به شما قول می دهم که خیلی از مردم به دین شما روی بیاورند. بهمنیار این را گفت و بعد نگاه کرد تا ببیند حرف هایش چه قدر در استاد تاثیر گذاشته است. استاد لبخندی زد: پسرم، من مدت ها است استاد توام و خودت می دانی چقدر به تو خدمت کردم. با این حال وقتی از تو خواستم بروی و برایم آب بیاوری تا تشنگی ام رفع شود، تا می توانستی بهانه آوردی تا مجبور نشوی در این سرما به چشمه بروی و جای گرم و نرمت را از دست بدهی. آن وقت حساب کن وقتی ادعای پیامبری کنم مردمی که مرا نمی شناسند، چه رفتاری بامن می کنند.... استاد در چشم های بهمنیار مکث کرد و سپس گفت: صدای اذان را نمی شنوی؟ بهمنیار سرش را زیر انداخت. ساکت و شرمنده. استاد گفت: این مؤذن پیر، صدها سال بعد از رحلت حضرت رسول(ص) در دل برف و سرما جای گرم و راحتش را رها کرده و به بالای مناره رفته، به حقانیت پیامبر اسلام شهادت می دهد. محبت پیامبر در پوست و گوشت او رفته است؛ اما تو نخواستی برای من که استادت هستم کاسه ای آب بیاوری. بهمنیار سرش را پایین گرفته بود سرخ شده بود. نمی توانست به چشم های استاد نگاه کند. استاد، در خانه را باز کرد و پا بر برف های سپید و نرم گذاشت. باد شدیدی وزید و خودش را از در باز شده به داخل خانه رساند. بهمنیار لرزید.(2)

سعید هاشمی

پی نوشت:
1. منظور از استاد دانشمند بزرگ ایرانی ابوعلی سینا است.
2. برگرفته از کتاب سیمای فرزانگان. 
 
منبع:
پرسمان :: دی 1381، شماره 4، صفحه 20.  




:: بازدید از این مطلب : 192
|
امتیاز مطلب : 11
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
تاریخ انتشار : دو شنبه 15 اسفند 1385 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: