خدا را دیده ای آیا؟
نوشته شده توسط : feraghat90

خدا را دیده ای آیا؟

تو آیا دیده ای وقتی شبی تاریک
میان بودن و نابودن امید فردائی
هراسی می رباید خواب از چشمت
کسی، خورشید و صبح و نور را
در باور روح تو، می خواند
و هنگامی که ترسی گنگ می گوید، رها گردیده، تنهائی
و شب تاریکی اش را، بر نگاه خسته می مالد
طلوع روشن نوری به پلکت، آیه های صبح می خواند
کلام گرم محبوبی
کمی نزدیک تر از یک رگ گردن،
به گوش ات با نوای عشق می گوید:
غریب این زمین خاکی ام، تنها نمی مانی
تو آیا دیده ای وقتی خطائی می کنی اما،
ته قلبت پشیمانی
و می خواهی از آن راهی که رفتی، باز برگردی
نمی دانی که در را بسته او یا نه؟
یکی با اولین کوبه، به در، آهسته می گوید :
بیا، ای رفته، صد بار آمده، باز آ
که من در را نبستم، منتظر بودم که برگردی
و هنگامیکه می فهمی، دگر تنهای تنهائی
رفیقی، همدمی، یاری کنارت نیست
و می ترسی که راز بی کسی را، با کسی گوئی
یکی بی آنکه حتی، لب تو بگشائی
به آغوشی، تو را گرم محبت می کند با عشق
به هنگامی که، دلبر های دنیائی
دلت را برده اما، باز پس دادند
دل بشکسته ات را، مهربانی می خرد با مهر
درون غار تنهائی، به لب غوغا، ولی راز سخن با او، نمی دانی
کسی چون نور می گوید، بخوان
و تو آهسته می گوئی، که من خواندن نمی دانم
و او با مهر می گوید
بخوان، آری بنام خالق انسان، بخوان ما را
و تو با گریه های شوق، می خوانی
تو آیا دیده ای
وقتی که بعد از قهر و بد عهدی
به هنگامی که بر سجاده اش با قامت شرمی
به یک قد قامت زیبا، تو می آیی
به تکبیری، تو را همچون عزیز بی گناهی،راه خواهد داد
و می پوشاند او، اسرار عیبت را
و از یاد تو هم، بد عهدی ات را، پاک خواهد کرد
جواب آن سلام آخرت را، بر تو خواهد داد
و با یک نقطه در سجده، تو گویا باز هم، در اول خطی
تو آیا دیده ای وقتی که چیزی آرزویت بوده، آنرا جسته ای
آن گاه می بینی، بجز یک سایه، چیزی در درون دست هایت نیست
کسی آهسته می گوید
نگاهم کن، حقیقت را رها کرده، مجازی را تو می جوئئ؟
تو سیمرغی درون آسمان گم کرده،
اینک سایه اش را بر زمین خاک می پوئی؟
اگر یابی، به جز یک سایه، چیز دیگری داری؟
پس آن گه یک شعاع نور، چشمان تو را، از خاک تا افلاک خواهد برد
تو آیا دیده ای، وقتی هوای سینه ات ابر است و باریدن نمی داند
و دشت سینه ات، می سوزد از بی آبی خوبی
تمام غنچه های مهر، در جان تو خشکیده ست
به یادش، قلب تو، آرام می گیرد
و چشمان امیدت
گونه های چشم در راه تو را،
با بارشی، سیراب خواهد کرد
و گل های محبت، در تمام پهنه جان تو می روید
تو ایا دیده ای وقتی دلت می گیرد از دلگیری مردان تنهایی
که شب هنگام، سر به زیر افکنده
شرم خالی دستان خود را،در کویر مهربانی، چاره می جویند
کسی آهسته می گوید:
سرای عشق را، یک بار دیگر اب و جارو کن
سوار صبح در راه است
تو آیا دیده ای، وقتی که دریای پر از طوفان مشکل ها
بساط زورق اندیشه را
در صد خروش موج می پیچد
کسی سکان این زورق، به ساحل می برد با مهر
و می داند که تو
بی آن که در ساحل، به شکری، قدر این خوبی به جای آری
بدون گفتن یک، یا خدا
این نا خدا، از یاد خواهی برد
خدا را دیده ای آیا؟
به هنگامی که در این بیکران، این پهنه هستی
به ترسی از رها بودن، تو می پرسی
کسی می بیندم آیا؟
کسی خواهد شنید این بنده تنها؟
جوابت را، نه از آن کس که پرسیدی
جوابت را، خودش با تو،
و با لحن و کلام مهر می گوید
که من نزدیک تو هستم، به هنگامی که می خوانی مرا
آری، تو دعوت کن مرا، با عشق
اجابت می کنم، با مهر
هدایت می شوی، بر نور
خدا را دیده ای آیا؟
گمانم دیده ای او را
که من هم آرزو دارم، ببینم باز هم او را
به چشم سر، که نه
او خود گشاید، دیده های روشن دل را
لطیف و خلق آگاه است
چه زیبا می شود،چشمی که می بیند ترا
چشم دلی، از جنس نور و عشق و آگاهی

مردی برای اصلاح سر و صورتش به آرایشگاه رفت. در بین کار گفتگوی جالبی بین آن ها در گرفت. آن ها در رابطه به موضوعات و مطالب مختلف  صحبت کردند. وقتی به موضوع خدا رسیدند،
آرایشگر گفت: “من باور نمی کنم خدا وجود داشته باشد.”
مشتری پرسید: “چرا باور نمی کنی؟”
آرایشگر جواب داد: “کافیست به خیابان بروی تا ببینی چرا خدا وجود ندارد، به من بگو اگر خدا وجود دارد، چرا این همه مریض می‌شوند؟ چرا بچه‌های  بی سرپرست پیدا می شوند؟ اگر خدا وجود دارد نباید درد و رنجی وجود داشته باشد؟ نمی توانم خدای مهربانی را تصوّر کنم که اجازه بدهد این همه  درد و رنج و جود داشته باشد.”مشتری لحظه ای فکر کرد اما جوابی نداد. چون نمی خواست جر و بحث کند. آرایشگر کارش را تمام کرد و مشتری از  مغازه بیرون رفت. به محض این که از مغازه بیرون آمد مردی را دید با موهای بلند و کثیف و به هم تابیده و ریش اصلاح نکرده ظاهرش کثیف و به هم  ریخته بود.
مشتری برگشت و دوباره وارد آرایشگاه شد و به آرایشگر گفت: “می دانی چیست! به نظر من آرایشگر‌ها هم وجود ندارند! ”
آرایشگر گفت: “چرا چنین حرفی میزنی؟ من اینجا هستم. من آرایشگرم، همین الان موهای تو را کوتاه کردم. ”
مشتری با اعتراض گفت: ” نه. آرایشگرها وجود ندارند، چون اگر وجود داشتند. هیچ کس مثل مردی که بیرون است. با موهای بلند و کثیف و ریش  اصلاح نکرده پیدا نمی شد.”
آرایشگر:  “نه بابا! آرایشگرها وجود دارند، موضوع این است که مردم به ما مراجعه نمی کنند.”
مشتری تائید کرد: “دقیقاً نکته همین است، خدا هم وجود دارد! فقط مردم به او مراجعه نمی کنند و دنبالش نمی گردند، برای همین است که این  همه درد و رنج در دنیا وجود دارد!”


منابع:

پایگاه حوزه
http://janan.eu
http://www.tabnak.ir




:: بازدید از این مطلب : 226
|
امتیاز مطلب : 11
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
تاریخ انتشار : دو شنبه 15 اسفند 1385 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: