ستفاده از مطالب وبلاگ بلامانع است.
جوانی هنگام عبور از بیابان، به چشمه آب زلالی رسید، آب به قدری گوارا بود که مرد سطل چرمیاش را پر از آب کرد تا بتواند مقداری از آن آب را برای استادش که پیر قبیله بود ببرد.
مرد جوان پس از مسافرت چهار روزهاش، آب را به پیرمرد تقدیم کرد. پیرمرد، مقدار زیادی از آب را لاجرعه سرکشید و لبخند گرمی نثار مرد جوان کرد و از او بابت آن آب زلال بسیار قدردانی کرد.
مردجوان با دلی لبریز از شادی به روستای خود بازگشت. اندکی بعد، استاد به یکی دیگر از شاگردانش اجازه داد تا از آن آب بچشد، شاگرد آب را از دهانش بیرون پاشید و گفت: آب بسیار بدمزه است. آب به علت ماندن در سطل چرمی، طعم بد چرم گرفته بود.
شاگرد با اعتراض از استاد پرسید: آب گندیده بود، چطور وانمود کردید که گوارا است؟
استاد در جواب گفت: تو آب را چشیدی و من خود هدیه را چشیدم، این آب فقط حامل مهربانی سرشار از عشق بود و هیچ چیز نمیتواند گواراتر از این باشد.
ستفاده از مطالب وبلاگ بلامانع است.
ستفاده از مطالب وبلاگ بلامانع است.
ستفاده از مطالب وبلاگ بلامانع است.
ستفاده از مطالب وبلاگ بلامانع است.
ستفاده از مطالب وبلاگ بلامانع است.
ستفاده از مطالب وبلاگ بلامانع است.
ستفاده از مطالب وبلاگ بلامانع است.
ستفاده از مطالب وبلاگ بلامانع است.
ستفاده از مطالب وبلاگ بلامانع است.
http://www.labkhandezendegi.com