چشمان گرسنه
نوشته شده توسط : feraghat90

    

دعا

http://feraghat90.blogfa.com/

حکایت های باور کردنی و حکایت های باور کردنی ...

چشمان كنجكاوش با دقت به بيسكويت هاي توي بشقاب نگاه مي كرد به دستي كه دانه دانه آنها را برمي داشت و در دهان مي گذاشت. آب دهانش را قورت داد. كاري نمي توانست بكند. مي ترسيد از اينكه ديده شود. براي همين ساكت بود و از جايش تكان نمي خورد. مادر يك تكه بيسكويت در دهان بچه گذاشت و گفت: بايد يك فكري به حال سوراخ سنبه هاي خانه بكني مرد. هوا كم كم سرد مي شود و ممكن است هزار جور جانور براي فرار از سرما بريزند توي خانه. مرد در حالي كه چاي عصرانه اش را هورت مي كشيد، سري به علامت تأييد تكان داد و بعد هر دو مشغول تماشاي مستندي از حيوانات شدند كه از تلويزيون پخش مي شد. به جز صداي گوينده برنامه، صداي خفيف خرد شدن بيسكويت زير دندان هم به گوش مي رسيد...آن سوي اتاق، بچه كنجكاوي كه تازه ياد گرفته بود چطور خودش را سينه خيز به اين طرف و آن طرف بكشاند، سرش را به سمت كابينت آشپزخانه چرخاند... براي چند لحظه نگاهشان به هم گره خورد! هيچ كدام حركتي نمي كردند. بچه بيسكويت در دهان، فقط نشسته بود و بدون اينكه كوچك ترين حركتي بكند، از در آشپزخانه، زير كابينت را نگاه مي كرد. او هم از آن زير با دقت بچه را مي پاييد، و نيم نگاهي هم به تكه هاي بيسكويت داشت كه چطور داشتند تمام مي شدند. يعني يك تكه از آن همه بيسكويت به او نمي رسيد؟

دعا

http://feraghat90.blogfa.com/

حکایت های باور کردنی و حکایت های باور کردنی ...

چند لحظه بيشتر طول نكشيد كه متوجه شد بچه دارد خرامان خرامان به سمتش مي آيد. جوري حركت مي كرد كه انگار يك تانك بزرگ براي حمله به سمت دشمن يورش مي برد. خودش را عقب كشيد و در تاريكي زير كابينت پنهان شد. وقتي بچه بازيگوش به آنجا رسيد و چيزي نديد، دستش را زير كابينت برد و اينطرف و آنطرف را گشت. چيزي نبود. همانجا نشست و بعد حواسش رفت به توپي كه گوشه آشپزخانه افتاده بود. باز خرامان خرامان حركت كرد، اما اين بار به سمت توپ... وقتي خطر رفع شد، او هم در تاريكي زير كابينت آب دهانش را قورت داد و نفس راحتي كشيد. اين بار از گوشه كابينت بالا رفت و پشت شيشه شكر خودش را پنهان كرد. و باز از قسمت باز آشپزخانه، نگاهش را دوخت به تكه هاي باقيمانده بيسكويت. زن استكان هاي چاي را توي سيني گذاشت و بشقاب بيسكويت را برداشت و به سمت آشپزخانه حركت كرد. ته مانده بيسكويت ها را گذاشت روي كابينت و مشغول شستن استكان هاي چاي شد. او كه شكمش از گرسنگي به قار و قور افتاده بود و از ديدن خورده هاي بيسكويت توي بشقاب كه درست كنار دستش بودند جا خورده بود، ازخود بي خود شد و پريد توي بشقاب! يك تكه بزرگ از خورده بيسكويت ها را برداشت و كمي به آن نگاه كرد. اما همين كه دهانش را باز كرد كه شروع به خوردن كند، چشمش به چشم متعجب زن افتاد كه با دهان باز نگاهش مي كرد! هر دو بدون كوچك ترين حركتي براي چند لحظه به هم نگاه كردند... بعد از چند لحظه، زن سكوت همراه با تعجبش را شكست و با تمام وجودش فرياد زد: موش!
موش بيچاره در حالي كه موفق نشده بود سر سوزني از بيسكويت در دستش را بخورد آن را توي همان بشقاب انداخت و به سرعت رفت زير كابينت. زن جاروي كنار آشپزخانه را برداشت و آن را زير كابينت فرو كرد و به شدت به اين طرف و آن طرف ضربه زد. مرد خانه هم بالاخره سر و كله اش پيدا شد و در حالي كه با طمأنينه ماجرا را تماشا مي كرد به همسرش گفت: آرام باش خانم. اين جوري كاري از پيش نمي رود. جارو را بده به من. بعد از انتهاي آشپزخانه جارو را فرو كرد زير كابينت و چسباند به ديوار. به همسرش گفت در آشپزخانه را ببندد و بيرون بياستد. زن كه بعد از ديدن مردش دل شير پيدا كرده بود در را بست، اما بيرون نرفت! و با كنجكاوي مشغول تماشاي هنرنمايي مردش شد. مرد جارو را خيلي آرام به حركت درآورد، جوري كه موش فقط بتواند به جلو حركت كند و راه برگشتي نداشته باشد. وقتي مرد جارو به دست به انتهاي كابينت ها رسيد، موش وحشت زده به سرعت دويد و پشت جعبه بزرگي كه كنار آشپزخانه بود پنهان شد. مرد كه لبخند رضايتي به لب داشت گفت: خب، اين جوري كار ما راحت تر شد. بعد جعبه را محكم به ديوار چسباند. به زنش گفت با جارو يك طرف جعبه را بپايد كه موش از آن طرف فرار نكند. بعد خودش در حالي كه پلاستيك چند لايه اي را دور دستش پيچيده بود، از سمت ديگر يواش يواش جلو رفت. تا اينكه حس كرد يك تكه گوشت مضطرب رفت داخل پلاستيك. با انگشتانش گوشه هاي پلاستيك را دور موش پيچيد و بعد محكم آن را توي مشتش گرفت. مي توانست ترس را حتي از پشت لايه هاي در هم پيچيده پلاستيك هم حس كند. مي شد فهميد حيوان بيچاره چقدر ترسيده است. بعد از شكار موفقيت آميز موش، مرد در حالي كه بلند مي شد گفت: خب، گرفتمش خانم. گرفتمش و در حالي كه مي خنديد مشتش را با سرعت به سمت صورت زن برد! زن جيغ كشيد و گفت نكن مرد، الان سكته مي كنم!و بعد هر دو خنديدند. زن گفت شايد بهتر باشد بكشيمش كه ديگر بر نگردد! و بعد بي درنگ ادامه داد: نه، گناه دارد... مرد كه از دل رحمي زنش راضي به نظر مي رسيد گفت: باشد، نمي كشيمش. الان مي برم و مي اندازمش توي كوچه. زن گفت: فقط مراقب باش اين نزديكي ها نندازيش. چون ممكن است دوباره برگردد. بعد از اين موفقيت، چشمان خوشحال و متفكر زن، ناگهان جرقه اي زد، و بعد با سرعت به سمت بشقاب بيسكويت رفت. نگاهي به خرده بيسكويت ها كرد و صحنه اي كه قبلا ديده بود را به ياد آورد. موش بيچاره. لابد خيلي گرسنه است. زن كه دل نازكش نمي توانست حتي گرسنگي يك موش كوچك را تحمل كند، دست كرد و چند تكه از خرده بيسكويت ها را برداشت به طرف همسرش آمد و دستش را آرام جلو برد. حالا جلوي مرد چشمان مهربان زنش بود و چند تكه بيسكويت مرد نگاهي به بيسكويت ها انداخت و نگاه متعجبش را به چهره زنش دوخت. نگاه مهربان زن، كار خودش را كرد. مرد انگار كه يك كتاب كامل و گرانسنگ را از نگاه همسرش خوانده و آموخته باشد، خورده بيسكويت ها را برداشت و از لاي پلاستيك آنها را گرفت. زن لبخندي از سر رضايت زد و گفت: مراقب باش. و مرد در حالي كه به علامت تأييد سرش را تكان مي داد، نگاهي به ساعت چسبيده به ديوار انداخت. ثانيه شمار ساعت هم انگار با هيجان و ترس حركت مي كرد. تيك، تاك، تيك، تاك! اما عقربه هاي ديگر ساعت نشان مي داد كه كوچه بايد خلوت باشد. براي همين مرد به راه افتاد و با كيسه اي كه در دست داشت، با همان لباس راحتي تا ته كوچه رفت. ساختمان نيمه كاره اي آخر كوچه بود كه نخاله هاي ساختماني را كنارش ريخته بودند. مرد در حالي كه گوشه هاي كيسه، را باز مي كرد كه موش بيچاره لاي آن گير نيافتد، مشتش را به سرعت به سمت نخاله ها حركت داد و كيسه و موش را پرتاب كرد به سمت آشغال ها، و پس از پرتاب موفقش چند لحظه اي ايستاد تا مطمئن شود كه مشكلي پيش نيامده. وقتي كيسه شروع به حركت كرد او هم دستانش را تكاند و با سرعت بيشتري به سمت خانه به راه افتاد. چون نمي خواست كسي او را با آن سر و وضع توي كوچه ببيند. وقتي نفس نفس زنان وارد خانه شد، خانمش كه دم در ايستاده و منتظر بود، در حالي كه انگار شوهرش از فتح بزرگي برگشته باشد گفت: خسته نباشي مرد، خيلي خوب گيرش انداختي. فكر مي كردم حالا حالاها بايد دنبالش بدويم! بعد هر دو در حالي كه مي خنديدند رفتند توي خانه. مرد دستانش را شست و نشست پاي تلويزيون تا سريال مورد علاقه اش را كه شروع شده بود تماشا كند. زن هم رفت توي آشپزخانه تا چند حب از هندوانه تابستاني و خنك توي يخچال بود را بياورد. بچه بازيگوش آنها، بعد از كلي شيطنت يك گوشه خوابش برده بود...چند لحظه بعد زن در كنار همسرش با دلي شاد مشغول خوردن هندوانه بود. تخمه هاي درشت هندوانه از دستان مرد داخل پشقاب مي افتاد وچشمان گرسنه اي از زير كابينت، با حسرت با آنها نگاه مي كرد...

احمد طحاني

چراگاهی اوقات در دعا هر چه خدا رو صدا می زنیم حسّ می کنیم صدای ما را نمی شنود؟ 

http://feraghat90.blogfa.com/post-1179.aspx





:: بازدید از این مطلب : 77
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : شنبه 24 تير 1391 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: