خفتگیر
نوشته شده توسط : feraghat90


همين چند لحظه پيش بود كه يه پيرمرد رو جلوي داروخانه خفت كرده بود. كلي كاسبي كرده بود! يه لحظه ياد پيرمرده افتاد! يه لحظه ياد پيرمرده افتاد، كه هي التماس مي كرد و مي گفت: «تورو خدا. جون مادرت ولم كن، پولامو نبر. اين پول داروهاي زنمه. جون بچت ولم كن!»اما التماس ها فايده اي نداشت. پول رو به زور از پيرمرده دزديد و فرار كرد. همين طور كه داشت از پيرمرده دورمي شد، صداي اونو شنيد كه مي گفت: الهي حرومت بشه! الهي به خاك سياه بشيني! الهي اين پولا خرج دوا درمونت بشه! نامرد! اين پولا خوردن نداره...!ولي انگار داري اين حرف ها رو به سنگ مي زني؟ عين خيالش نبود. يه گوشش در بود و يه گوشش دروازه. فقط مي خواست زودتر برسه به خونه. نكنه يه وقت پليسي، كسي اونو ديده باشه و دنبالش اومده باشه و دستگيرش كنه. وقتي به خونه رسيد، سريع كليد انداخت به در و رفت داخل. نفس راحتي كشيد و لبخندي از روي رضايت زد و به طرف اتاق رفت. همسرش تا اونو جلوي در ديد، بهش گفت: آخه مرد، معلومه كجايي؟ چندساعته منتظرتم. زودباش! زودباش بيا! دخترت داره از تب مي سوزه. بغلش كن تا زودتر ببريمش درمونگاه. زودباش ديگه... بجنب! همين طور كه داشت مي رفت تا بچه رو بغل كنه ببره درمونگاه، ياد نفرين هاي پيرمرده افتاد كه مي گفت: الهي اين پولا خرج دوا و درمونت بشه! با خودش فكر كرد، مثل اين كه بهتره بره دنبال يه شغل مناسب....!

مهدي احمدپور

 




:: بازدید از این مطلب : 273
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : شنبه 15 بهمن 1390 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: