همزاد همزاد
نوشته شده توسط : feraghat90

 

نيمه هاي شب بود كه تو آمدي و به من اشاره كردي كه به دنبالت بيايم. من هم دنبالت به راه افتادم. ماه در آسمان لبخند مي زد. درست مثل كودكي هاي تو.تو گفتي: «عجله كن!» و من عجله كردم. از باغي گذشتيم كه پر از درخت گلابي بود. صداي جيرجيرك ها مرا به ياد آن روزها انداخت كه هوا هميشه بوي نارنج مي داد. تو مرا به طرف تپه اي راهنمايي كردي و گفتي: «آنجاست، پشت آن تپه!»و من به دنبال تو از تپه بالا رفتم. تپه بوي گون مي داد و بوي شب چهارشنبه سوري و بوي خاك باران خورده. از بالاي تپه، آبادي را نشانم دادي و گفتي: «آنجاست!» و من سرازير شدم. وارد جاده پايين تپه كه شديم، تو آرام ايستادي. آهي كشيدي و چشم هايت اشكباران شد و من ندانستم چرا و نپرسيدم چرا. ولي يكباره احساس كردم كه بيست سال كوچك تر شده اي. شب بود كه تو آمدي. اما حالا روز بود، نيمه هاي روز بود. روي جاده جاي چرخ هاي ارابه اي ديده مي شد. ارابه اي كه شايد چند لحظه پيش به سوي آبادي رفته بود. جاده بوي گندم و بلدرچين مي داد. تو دوباره آبادي را نشانم دادي و گفتي: «آنجاست. مي بيني؟»و من خانه هاي آبادي را از دور تماشا كردم. از دودكش خانه ها دود به هوا برمي خاست. بوي نان تازه در هوا پيچيده بود. مثل اينكه باران هم مي باريد. نم نم مي باريد. باران را از دور تماشا كردم. اولين بار بود كه باران را از دور تماشا مي كردم.وارد آبادي كه شديم، تو گفتي: «از اينجا به بعد را خودت بهتر مي شناسي. حالا راه بيفت كه برويم.»
و من راه افتادم. ما راه افتاديم. من جلو بودم و تو عقب بودي، يا شايد تو جلو بودي و من عقب بودم. فرقي كه نمي كرد. كوچه ها باريك بودند و گل آلود و خانه ها كوتاه بودند. وقتي دستم را دراز مي كردم، به پشت بام خانه ها مي خورد. كوچه اي آشنا و باريك ما را با خود مي برد.جلوي يك دروازه چوبي ايستاديم. دروازه را موريانه ها سوراخ سوراخ كرده بودند. اما مثل همان بيست سال پيش قهوه اي بود. نمي دانم تو در را باز كردي يا من، ولي صداي در را يادم هست. جرينگ جرينگ صدا مي كرد. انگار كه صد سال بود كه باز نشده بود.توي حياط يك گل آفتابگردان روييده بود. گنجشكي روي شاخه آن نشسته بود و جيك جيك مي كرد. بال هاي گنجشك رنگي بود؛ شبيه رنگين كمان بود. تو گفتي: «اين گنجشك باران را دوست دارد و نوكش آبي است.»من خنديدم. تو اما نپرسيدي كه چرا خنديدم و من هم نفهميدم كه چرا خنديدم!زنجيري زنگزده به در آويزان بود كه هم چفت در بود و هم كوبه در. چندبار تكانش دادم كه بيايند و در را باز كنند. در، اما خودش باز شد. باز بود. ما وارد خانه شديم. خانه تاريك بود؛ مثل شب بي مهتاب، من تو را گم كردم. شايد هم تو مرا گم كردي. ديگر تو نبودي، من بودم. در تاريكي اما همه جا را مي شناختم. از سه پله گلي كه در دهليز بود و به سوي اتاق، بالا مي رفت، بالا رفتم. وارد اتاق شدم؛ به طرف تاقچه رفتم. مي دانستم كه روي تاقچه يك بطري شيشه اي دارم و توي آن گل هايي را كه از گندمزار چيده بودم، گذاشته ام. گلها به رنگ بنفش بودند. بوي عجيبي داشتند! شبيه بوي بلدرچين با كمي بوي ده سالگي. آب بطري را عوض كردم. بعد ديدم كه هوا روشن است و ديگر اتاق تاريك نيست.وسط اتاق كرسي هنوز بود. كنار كرسي نشستم و پاهايم را زير كرسي بردم و ناگهان از سرما لرزيدم. يادم آمد كه برف زيادي باريده است و همه راه ها از برف بسته شده است. يادم آمد كه تو نيستي. صدايت كردم. تو صدايت از دهليز مي آمد. شايد هم از خيلي دور مي آمد.پنجره بالاي سرم باز شد. پنجره به پشت بام همسايه باز مي شد. خاله سلطان را ديدم؛ زن همسايه مان را. سرش را از پنجره آورد توي اتاق و گفت: «چرا نشسته اي؟ پاشو كه بره ها تشنه اند.»از دهانش بخار بيرون مي ريخت و گيسوانش را حنا بسته بود. برخاستم و به طويله رفتم. بره ها تشنه بودند.آبشان دادم و برايشان يونجه تازه خرد كردم.ده سالگي من بود. تو مي خواندي و من گوشم به آوازت بود:

«يادت آمد؟ چشم ما آن روز،
آسماني صاف و زيبا داشت؛
كودك ده ساله اي بوديم،
خنده ما بوي صحرا داشت!»

صدايت را شنيدم. اما خودت را نديدم. رفتم توي اتاق كنار طويله. مادرم نشسته بود كنار صندوق چوبي و داشت لباس هاي رنگارنگي را از صندوق بيرون مي آورد و مي خنديد. لباس ها بوي نفتالين مي دادند.كنار مادرم نشستم و او از توي صندوق، به زرد و بزرگي بيرون آورد و گفت: «اين به يادگاري مادربزرگ خدا بيامرزم است، مال تو!» به را گرفتم و بوييدم. بوي نفتالين نمي داد. بوي پاييز مي داد و بوي دو-سه تا كلاغ و بوي چنارها در باد. ناگهان چشمم به ديوار خانه افتاد. چه نقش هاي عجيب و زيبايي روي ديوار بود. مادرم تازه ديوارها را با خاك سفيد رنگ انداخته بود؛ دو روز قبل از شب چهارشنبه سوري.من در پستي و بلندي هاي ديوار و بر خط ها و جاي پاي جارويي كه مادرم با آن ديوارها را رنگ زده بود، كارواني را ديدم. يك كاروان شتر كه به سوي كوهستان مي رفت و خورشيد در كوهستان بود. بره اي دنبال شترها مي دويد. زنگوله اش صدا مي كرد.ناگهان در زدند. دويدم و در را باز كردم. درست به خاطر ندارم، شايد تو بودي كه دويدي و در را باز كردي.پشت در، پدرم بود. چشم هاي آبي اش مي خنديد و آب نباتي توي دهانش بود كه داشت مي مكيدش و هندوانه اي در دستش بود...مادرم لامپا را روشن كرد. من به اتاق بالاي دهليز رفتم كه به گل هايي كه از گندمزار چيده بودم، سري بزنم. تو را ديدم كه كنار تاقچه ايستاده بودي و داشتي گلها را مي بوييدي.گفتي: «گل هاي خوبي هستند. بوي خوبي دارند. فقط دو-سه تا ماهي قرمز كم دارند!»من خنديم و تو نپرسيدي كه چرا خنديدم و من هم نفهميدم كه چرا خنديدم. تو ناگهان چهره ات تغيير كرد. غمگين شدي، بيست سال پيرتر شدي و گريه كردي. من هم بيست سال پيرتر شدم و گريه كردم. بعد با هم خم شديم و كف خاكي اتاق را بوسيديم. تو گفتي: «اينجا بود كه تو به دنيا آمدي.»من گفتم: درست همين جا بود كه ما به دنيا آمديم.»از بيرون، صداي اذان مي آمد. فكر مي كنم ماه رمضان شده بود. مادرم داشت نان مي پخت؛ چون كم كم اتاق داشت پر از دود هيزم مي شد و چشم هاي ما اشك مي افتاد.
¤¤¤
شب بود كه از تپه سرازير شديم و آبادي را پشت سر گذاشتيم. نه، شب بود كه تو از من جدا شدي. روز بود كه من از خانه رفتم. تو در خانه ماندي؛ در جايي كه به دنيا آمده بوديم. به گمانم تو در ميان سايه ديوارها گم شدي. من ديگر تو را نديدم. تو هم ديگر مرا نديدي.شايد بيست سال ديگر كه پيرتر بشوم و تو پيرتر بشوي، همديگر را در خانه زادگاهمان ببينيم. نمي دانم. شايد!

جعفر ابراهيمي(شاهد)

 

ابراهيمي و «همزاد»

كم كم سردم شد تا اين كه ديگر لرزيدم. نفسم به شماره افتاد. مثل اين بود كه زير آبشاري از برفابه هاي بهاري ايستاده باشم. نگاهم به زحمت روي سطرها لغزيد و بعد روي اين جمله ماند: «... گريه كردي. من هم بيست سال پيرتر شدم و گريه كردم. بعد با هم خم شديم و كف خاكي اتاق را بوسيديم. تو گفتي: «اينجا بود كه تو به دنيا آمدي.» من گفتم: «درست همين جا بود كه ما به دنيا آمديم.»... همزاد را تمام كردم؛ در حاليكه همچنان سردم بود. كمي بعد دوباره خواندم. اين بار آهسته پيش رفتم. دوست نداشتم زود تمامش كنم. كلمه به كلمه و جمله به جمله آن را خواندم. مثل آب نبات چوبيهايي كه در بچگي دوست نداشتم زود تمامش كنم. آن را كم كم ليس مي زدم و مي گذاشتم مزه اش روي زبانم بيشتر بماند. چند روز بعد ابراهيمي آمد. مثل هميشه ساده؛ مثل يك دوست. گفتم: «همزادت را خواندم، چه كار كرده اي؟! گفت: «چطور مگه؟» گفتم: «نمي دانم، براي من خيلي عجيب بود. نه قصه بود، نه شعر، در عين حال حس هر دو را يك جا به آدم مي داد... دستت درد نكند!» خنديد. مثل اينكه هيچ اتفاقي نيفتاده است و گفت: «از اين چيزها خيلي دارم. اگر وقت كنم، مي نويسم.»ياد آن شبي افتادم كه در چابهار، زير درختهاي كنار قدم مي زديم و ابراهيمي از گذشته هايش برايم مي گفت. آن حرفها را هيچ وقت فراموش نمي كنم، همين طور ابراهيمي را كه بعد از آن هميشه جعفر صدايش مي كنم.

اميرحسين فردي

اين يادداشت به همراه داستان «همزاد» در 28خردادماه 1370 در كيهان بچه ها (شماره 590) به چاپ رسيد. 

 

 




:: برچسب‌ها: جعفر ابراهيمي , (شاهد) , همزاد , همزاد , همزاد , همزاد , ,
:: بازدید از این مطلب : 101
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : سه شنبه 6 تير 1391 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: