نوزادي در ميان امواج
نوشته شده توسط : feraghat90

http://cdn.dailyclipart.net/wp-content/uploads/medium/clipart0092.jpg


سیر و سفر
مناسبت های خاصّ
دقیق و مستند بدانیم.
حکایت های شنیدنی و ...
شعر سروده هایی از شاعران
دل نوشته ها و دل گویه های ادبی


شهر تاريخي مصر با ساختمان‌هاي بلند و سر بر‌افراشته در ساحل درياي سرخ، چشم نوازي مي‌كند. كاخ فرعون در ميان ديگر ساختمان‌ها، بزرگترين بناي شهري به حساب مي‌آيد.درخت‌هاي نخل، چراگاهاي سرسبز و خروش امواج رود نيل نشاط دل‌انگيزي دارد. اما در ميان اين طبيعت زيبا و آن بناهاي عظيم، چهره‌ي اكثر مردم شهر مانند گل‌هايي پژمرده، در هم ريخته و سربزير است. در اين شهر بزرگ و قديمي كسي را نمي‌توان يافت كه لب‌هاي خندان و صورتي بانشاط داشته باشد. مگر ثروتمندان و اشراف وابسته به دبار فرعوني، آنان كه در ستم‌كاري و ظلم او شريكند. همه‌ي اين تيره روزي‌ها و بدبختي‌ها نتيجه‌ي سركشي و ظلم فرعون، پادشاه ستم‌پيشه‌ي مصر است.او مردمي مظلوم را كه از زمان حكمراني حضرت يوسف در اين سرزمين سكونت كرده‌اند به اسارت براي كار مجاني و پر زحمت كشيده است . آن‌ها از شدت فقر و نداري زير بار كارهاي سنگين و سخت، فشارهاي روحي و تحقير مأموران بي‌رحم فرعون، زندگي درد آوري دارند.در اين شهر آباد از آزادي و آسايش براي قوم بني‌اسرائيل خبري نيست، فرعون همه چيز را براي خود و دار و دسته‌اش مي‌خواهد. خوب است ماجراي اين زندگي تلخ و حوادثي كه به زودي شاهد آن خواهيم بود را از زبان كسي بشنويم كه از نزديك شاهد آن بوده است.مريم، خواهر حضرت موسي(ع) مي‌گويد: اي كاش مي‌‌توانستم وضعيت به‌هم ريخته،‌ ناامني و درد و رنج و نابساماني زندگي مردم را در شهر مصر همان‌گونه كه شاهدش بودم براي شما تعريف كنم. اين مردم در پاييز برگ‌ريزان به دنيا مي‌آيند و در زمستان سرد زندگي مي‌كنند و هنوز به فصل شكوفه‌ها و رويش و رنگ و عطر بهار نرسيده مي‌ميرند. دوست دارم از آن روزها بگويم، همان زماني كه فرعون در اوج قدرت بود و ادعاي خدايي مي‌كرد. آن روز مثل روزهاي گذشته به صحرا رفته بودم تا كمي هيزم جمع آوري كنم.خورشيد به آهستگي داشت دامن طلايي آفتابش را برمي‌چيد تا در افق سرد و غم بار آن سوي رود نيل غروب كند. هيزمها را كول كشيدم و راهي خانه شدم. و از دروازه اصلي شهر و از ميان مأموران شلاق به دست فرعون گذشتم و وارد شهر شدم. گروهي از جارچيان را ديدم كه به سوي ميدان شير سنگي در حركت‌اند چند نفر طبل و دو نفر جار مي‌زدند.مردم با ديدن آن‌ها مي‌فهميدند كه خبري در راه هست و هر  كسي را مي‌ديدي مي‌خواست خودش را به ميدان برساند و خبر را بشنود.شهر پر از اضطراب و دلهره بود، جمعيت زيادي در گوشه و كنار ميدان به چشم مي‌خورد، همه متحير و نگران انتظار مي‌كشيدند. گروه جارچيان در مقابل شير سنگي ايستادند و آماده شدند. هر چند لحظه  طبلي نواخته مي‌شد. تا جايي كه جمعيت زيادي گرد آمدند.هيچ كس نمي‌دانست خبر چيست.
 من هم هيزم‌ها را از كولم به طرف پايين سر دادم و پاي ديواري توقف كردم، دل تو دلم نبود. ناگهان سركرده مأموران با يك اسب چابك سر رسيد و طوماري را به فرمانده جارچيان داد. بار ديگر طبل‌ها نواخته شد. صداي دلهره‌آور طبل‌ها ترس و وحشت تماشاچيان را زياد كرده بود. طومار گشوده شد. همه جا سكوت بود و همه‌ي گوش‌ها منتظر. آي مردم، اي اهالي شهر بزرگ مصر، خوب گوش كنيد، حاضران به غايبان خبر دهند: خدايگان، پادشاه پادشاهان، حكمران قدر قدرت، فرعون بزرگ، فرماني صادر كرده است. آي مردم به گوش باشيد و بدانيد: به دستور فرعون كبير از امروز تا هر زماني كه لازم باشد مأموران دستور يافته‌اند تا نوزادان پسر را در همان هنگام تولد از مادرشان بگيرند و به تيغ جلادان بسپارند.اگر كسي نوزادي را مخفي كند و يا خبر تولدي را به ما نرساند، مجازات سختي در انتظارش خواهد بود. اين خبر هولناك مانند گدازه آتش دل دردمند مردم را كباب كرد، آنان را مي‌ديدي كه چگونه سر به زير، مضطرب و آشفته راهي خانه‌هاي خود مي‌شدند.
 زانوانم از شدت ترس مي‌لرزيد. بار ديگر هيزم‌هايم را بالا آوردم و به كول كشيدم و از نزديكترين راه به سمت خانه حركت كردم. فكرم پيوسته نزد مادرم بود. با خود مي‌انديشيدم كه چه خواهد شد؟ به نوزادي كه مادرم در شكم داشت فكر مي‌كردم. خدا كند كه او اين خبر را نشنيده باشد .
از كوچه شراويل گذشتم و به خانه رسيدم، در باز بود؛ يعني مادرم جايي رفته است؟ كمي سرعت گرفتم، دلم شور افتاده بود با صداي بلند فرياد زدم، مادر جان كجايي ؟ .... كجايي مادر جواب بده.
از طرف تنورخانه صداي او را شنيدم من اينجا هستم عزيزم دارم خمير مي‌سازم. بسته هيزم را به داخل تنورخانه بردم و  پاي ديوار دود آلود و سياه، روي زمين ولو شدم. مشك آب را از كنج تنورخانه برداشتم و جرعه‌اي سركشيدم. مادر داشت خيمر مي‌ساخت كه نان بپزد، تمام تنم كوفته شده بود روح و روانم خسته‌تر از تنم و فكرم  پيوسته صداي گوش خراش جارچي بدخبر را مرور مي‌كرد.
 مادر دست از كار كشيد و به من خيره  شد.
 - مريم جان، خيلي خسته و نگران به نظر مي‌رسي، مگر بيرون از خانه اتفاقي افتاده؟
فكر كردم شايد او چيزي نشنيده باشد، پس بهتر است آن خبر هولناك را نگويم.
- راه زيادي رفتم و برگشتم، هيزم‌ها روي شانه‌ام سنگيني مي‌كردند براي همين خسته‌ام.
- تو هم خبر جارچيان را شنيدي؟
- مادر جان از ميدان شير سنگي تا كوچه شراويل راه زيادي‌ست، شما چگونه آن خبر را شنيديد؟
- گروهي از جارچيان در كوي و برزن، فرمان هولناك فرعون را مي‌خواندند و طبل مي‌زدند.
ديگر حرفي نزد و آهي كشيد و مشغول ورز دادن خمير شد.
جلو رفتم، سرم را روي زانويش گذاشتم، بغض در گلويم پيچ و تاب مي‌خورد، دوست داشتم در صحرايي بودم و فرياد مي‌زدم و مي‌گريستم.
ناگهان قطره‌ي اشكي از چشمان خسته مادرم رها شد و بر گونه‌ي سردم نشست. گوش سپردم شنيدم به آرامي سرودي را زمزمه مي‌كند: ظلم پايدار نمي‌ماند، فرعون سرنگون خواهد شد، دوباره مردم ما به پا خواهند خاست و گل‌هاي زيادي در اين صحراي پژمرده خواهد روييد، شاداب و زيبا، آري آن روز ما نجات خواهيم يافت، آري دخترم شب رفتني است، و بار ديگر خورشيد خواهد درخشيد و ما در دل آفتاب پر نورش، سايه‌هاي ظلم را نابود خواهيم ساخت . پارچه‌‌اي بر روي خمير كشيد، بازويش را گرفتم و از پله‌ها‌ي سنگي بالا رفتيم.
حرف‌هاي اميد بخش مادرم را به خاطر آوردم كه مي‌گفت «بار ديگر خورشيد خواهد درخشيد» اين جمله كوتاه دلم را اميدوار و گرم مي‌كرد.
 نمي‌دانم چه مدت در ايوان ايستاده بودم، مادر صدايم زد:
- مريم جان فانوس را روشن كن.
آن شب از آينده‌ي نوزادان پسر كه بي خبر از همه چيز مي‌خواستند به دنيا پا بگذارند حرف زديم. هر بار كه از نوزاد خودمان كه در انتظار به دنيا آمدن بود سخن مي‌گفتيم از نگراني و آشفتگي دلم به درد مي‌آمد. خوشبختانه آثار بارداري در مادرم نمايان نبود، و او مانند كوهي محكم و استوار ايستادگي مي‌كرد و سختي‌ها  را پشت سر مي‌گذاشت. بقچه‌ي  نان را به وسط اتاق كشيدم. مادر كاسه‌اي شير آورد و از من خواست كه برادرم هاورن را بيدار كنم. هارون كه در عالم كودكي سير مي‌كرد، بي‌خبر از همه چيز و همه‌ي دردها لقمه ناني خورد و شروع كرد به جست و خيز كودكانه.
در ميان نور كم فانوس چشمم به مادرم افتاد. قطرات اشك، آرام و ساكت در طول صورتش سر مي‌خوردند و پايين مي‌آمدند، خواستم كمي دلداريش دهم.
- مادر جان خودت گفتي كه ظلم پايدار نمي‌ماند، شب مي‌رود و خورشيد طلوع مي‌كند!
-  من نيز اين حرف‌ها را باور دارم.
- پس چرا اشك مي‌ريزي؟
- عزيزم اين اشك نه براي درد خودم، بلكه براي ديگر مادران نوزاد آن‌هاست. آري دلم  براي رنج‌هاي آنان مي‌سوزد.
زماني گذشت.
 آن شب زوزه‌ي باد از شكاف پنجره به درون اتاق مي‌پيچيد و ناله مي‌كرد، خواب از سرم پريده بود.
نور مهتاب در دل تاريكي فضاي خانه را روشن كرده بود، چشم چرخاندم كه به مادر نگاه كنم، ولي او در ميان رخت‌خوابش نبود.
سراسيمه برخاستم تا ببينم او كجاست!
آهسته در اتاق را گشودم. در ميان زوزه‌ي باد احساس كردم صداي حزن‌انگيزي از تنورخانه به گوش مي‌رسد.
از پله‌ها پايين رفتم، در را گشودم. مهتاب هم از فرصت استفاده كرده بود و با من همراهي مي‌كرد.
وارد تنورخانه شدم، نمي‌خواستم مادرم از حضور من با خبر شود.
در كنجي نشستم. او بر زمين تنورخانه زانو زده بود و در خلوت شب با خداي مهربانش سخن مي‌گفت. من نيز گوش مي‌سپردم. دوست داشتم نجواي او را بشنوم:
« اي مهربان‌ترين مهربانان! اي چاره‌ساز درماندگان! تو از اسرار پنهان و آشكار بندگانت آگاهي، تويي تدبيركننده‌ي امور.
بار الها! اين بندگان ضعيف تو، هر روز قرباني مي‌دهند، جگرگوشه‌هايشان را به تيغ جلادان فرعوني مي‌سپارند.
معبودا! از تو مي‌خواهم كه به ما نيرويي عطا كني كه بر صبرمان بيفزايد.
پروردگارا!  بر تو توكل دارم و بس.
آفريدگارا! رحمتت را انتهايي نيست، پس آن را بر ما بگستران.
ديگر گريه امانش را بريده بود، صداي هق‌هق عقده‌هايش سكوت غمبار تنورخانه را در هم شكست .
خيلي آهسته او را به حال خود رها كردم كه خلوتش را نشكسته باشم.
روزها يكي پس از ديگري مي‌گذشتند و جنايات فرعونيان در مصر بيداد مي‌كرد.
در يكي از شب‌هاي سرد زمستاني، همراه با درخشش سپيده‌دم، صداي ناله‌ي  مادر خواب را از سرم ربود.
 سراسيمه برخاستم و خودم را به او رساندم؛ ديدم تبسمي شيرين در چهره‌ي دردآلودش آواره و سرگردان پرسه مي‌زند.
با نگراني پرسيدم :
- درست شنيدم؟ ... گفتي نوزاد پسر؟
- آري عزيزدلم، اين مژده‌اي است از طرف پروردگارم.
- ولي ... آخر مگر امكان دارد؟ منظورم اين است كه تو چگونه ...
دستم را ميان انگشتانش فشرد و گفت:
- اين اراده‌ي  پروردگار حكيم است، هر چه او بخواهد همان خواهد شد، هيچ كس را ياراي مقابله در برابر خواست او نيست. هنگامي كه هوا روشن شد بايد به مأموريتي بروي.
- مأموريت!
- آري تو بايد مقداري تخته برايم فراهم كني.
- تخته براي چه؟
- بايد صندوقچه‌اي بسازيم، ديگر سوال نكن، قبل از آن‌كه مأموران فرعون هوشيار شوند بايد آهسته و مخفيانه براي يافتن تخته بروي.
با سرعت دست بكار شدم و تا ساعتي ديگر تخته‌هايي را خواسته بود فراهم كردم.
 سحرگاه روز بعد برادرم با گريه‌اش  خانه‌‌مان را پر از شادي كرد.
همه چيز عجيب بود، دلم شور مي‌زد ولي مادر با آرامش خاطر به نوزادش شير مي‌خوراند. هيچ ترس و واهمه‌اي از مأموران بي‌رحم فرعون نداشت. گويا همه كور و كر شده بودند، حتي همسايگان نيز خبر نداشتند.
چند روزي گذشت، مادر بار ديگر صدايم زد:
- بيا دخترم اكنون زمان مأموريتي مهم فرا رسيده است.
من ياد گرفته بودم چيزي نپرسم، فوراً نزد او آمدم:
- من در خدمتم.
- صندوقچه را از تنورخانه برايم بياور.
لحظاتي بعد صندوقچه را در برابرش گذاشتم و دو زانو نشستم. انتظار حسابي كلافه‌ام كرده بود، از هيچ چيز خبر نداشتم، كلي سؤال در ذهنم نقش بسته بود.
برادر نورسيده‌ام را چند بار بوسيد و بوييد و در آغوش فشرد، ‌سپس به آرامي او را در صندوقچه گذاشت.
من همچنان حيرت زده شاهد اين حالت بودم و لحظه‌اي نمي‌توانستم چشم از صندوقچه و برادرم  بردارم.
مادر صندوقچه را روي دست‌هايش گرفت و گفت:
- بگير دخترم، صندوقچه را بگير و زود حركت كن.
-  كجا بايد بروم؟
- يكراست به ساحل نيل مي‌روي و همان جا ... .
گريه اجازه حرف زدن به او نمي‌داد، جرعه‌اي آب آوردم تا كمي آرام شد و ادامه داد:
- وقتي به ساحل رسيدي، صندوقچه را به امواج رود بسپار، بايد همراهش بروي و بداني كه انجام كار چه مي‌شود!
- مادر جان! ...
- تو نگران نباش اين يك مأموريت است.
من حركت كردم، مادر دست‌هايش را با حسرت به سوي صندوقچه دراز كرد، مي‌خواست او را باز پس گيرد، اما دست‌هايش را بر گردي صورتش گذاشت تا شاهد رفتن دلبندش به سوي سرنوشتي كه خدا برايش رقم زده نباشد، اين فقط يك عشق مادرانه است كه او نثار خداي مهربان كرد و همه‌ي دلدادگي‌اش را به او سپرد.
از ميان نخلستان كه خلوت‌ترين مسير بود عبور كردم تا به ساحل رسيدم.
توصيف آن لحظه‌ها بسيار سخت است ولي امواج پرخروش رود را مي‌ديدم كه در برابر من كرنش مي‌كردند، انگار آغوش گشوده باشند، پي در پي خود را به صخره‌ها مي‌كوبيدند و تقاضا مي‌كردند كه صندوقچه را در ميانشان قرار دهم.
درست در كرانه رود زانو زدم و صندوقچه را رها كردم .
امواج دور هم حلقه زدند و در چشم برهم زدني برادرم را به سويي ديگر بردند.
سراسيمه به دنبالش دويدم، ولي صندوقچه همچنان شناور بود و پيش مي‌رفت.
رفت و رفت تا به محوطه‌ي دربار فرعون رسيد.
وحشت وجودم را فرا گرفته بود، اگرمأموران او را بيابند چه؟
كنيزان و غلامان در همان نزديكي‌ها مشغول كار بودند.
بانو آسيه را ديدم، از قبل او را مي‌شناختم، بانويي مهربان در كاخ فرعون ظالم.
از پله‌هاي پهن كاخ به محوطه‌ي دربار وارد شد، نديمه‌ها دورش را گرفته بودند .
كنيزي صندوقچه را ديد، فرياد زد و ديگران را باخبر كرد، بانو دستور داد كه يكي از غلامان آن را از آب بگيرد.
غلام خود را به آب زد و صندوقچه را نزد بانو آسيه آورد.
 آسيه دستور داد در آن را گشودند. همه حيرت زده قدمي پس رفتند، ولي آسيه كه گويي براي همين منظور آمده باشد، در آرامشي عجيب خم شد و برادرم را  در آغوش كشيد.
فرعون نيز با هيبت جلادان و شوكت پادشاهان سررسيد. لحظاتي با هم مشاجره كردند، اما عاقبت بانو آسيه پيروز شد و با صداي بلند گفت اين نوزاد از آن من است، او را از آب گرفته‌ام پس اسمش را موسي مي‌گذارم. آري موسي را در آغوش خود پرورش خواهم داد.

مهدي صبوحي
 





:: بازدید از این مطلب : 74
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : چهار شنبه 24 خرداد 1386 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: