ياري خداوند
نوشته شده توسط : feraghat90
 

سیر و سفر
مناسبت های خاصّ
دقیق و مستند بدانیم.
حکایت های شنیدنی و ...
شعر سروده هایی از شاعران
دل نوشته ها و دل گویه های ادبی

http://feraghat90.blogfa.com/post-1074.aspx

ـ نام اين منطقه چيست؟

به آن مرالظهران مي‌گويند، در يك منزلي1 مكه و چهار فرسخي2 آن قرار دارد.

ـ‌ همين جا اردو مي‌زنيم.

ارتش اسلام، شب بيستم رمضان سال هشتم هجري به فرمان پيامبر(ص) در مرالظّهران اردو زدند. با آب‌هاي اندكي كه در مشك‌ها مانده بود وضو گرفتند و نماز خواندند. عدّه‌اي هم با تيمم نماز خواندند. پس از آن با خرما يا ناني اندك كه همراه داشتند جاني گرفتند و منتظر ماندند تا فرمان حمله برسد. سربازان، شب حمله چند تا چند تا دور هم جمع شده بودند و درباره حمله بزرگ فردا گفت‌وگو مي‌كردند.

ـ آيا واقعاً مي‌توانيم به مكّه وارد شويم؟

ـ اين يك آرزوي بزرگ است.

ـ‌ يا بگو يك روياي شيرين.

ـ‌ كاش اين روياي شيرين به زودي تعبير شود.

ـ‌ مي‌شود، مي‌شود با وجود پيامبر(ص) هر چيزي امكان دارد.

ـ ولي كافران چند برابر ما هستند نزديك خانه‌هايشان هم هستند و هر چه مي‌خواهند در دسترس دارند، تيغ، و تير، كمان و شمشير ولي ما...

ـ‌ ولي ما چيزي داريم كه بر همه سپاه كفر در جهان پيروز مي‌شود، هر چند شمار سربازانشان به عدد شنزارهاي مكه برسد.

ـ‌ چه؟

ـ‌ وعده خداوند.

ـ كدام وعده؟

همان كه خداوند درباره‌اش فرمود: بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيمِ‏ * إِذا جاءَ نَصْرُ اللّهِ وَ الْفَتْحُ * وَ رَأَيْتَ النّاسَ يَدْخُلُونَ في دينِ اللّهِ أَفْواجًا * فَسَبِّحْ بِحَمْدِ رَبِّكَ وَ اسْتَغْفِرْهُ إِنَّهُ كانَ تَوّابًا* به نام خداوند بخشنده مهربان*هنگامي كه ياري خداوند و پيروزي فرا رسد * و مردم را ببيني گروه گروه به دين خدا درآيند * پس حمد و سپاس پروردگارت را به جاي آور و از او آمرزش بخواه كه او توبه‌پذير است.

ـ چه وعده اميدبخشي.

ـ آري. فقط دعا كنيم خدا چشم و گوش جاسوسانشان را كور و كر كند تا غافل‌گيرشان كنيم، تا خون از بيني كسي بر زمين نريزد.

ـ‌ كاش چنين شود.

*               *

پاسي از شب گذشته بود فرماني از فرماندهي سپاه اسلام به همه مسلمانان رسيد.

ـ هر سرباز مسلمان با فاصله ده متري از برادرش بايستد، آتشي بيفروزد و تا مي‌تواند سعي كند آتش را روشن نگاه دارد.در پي فرمان پيامبر(ص) سربازان به جمع‌آوري بوته‌هاي خار در اطراف مرالظهران پرداختند.

ـ پيامبر(ص) از افروختن آتش چه نقشه‌اي دارد؟

ـ‌ كسي نمي‌داند، اما بي‌شك چيزي بيشتر از تهيه غذا و پختن آن است.

*                *

آخرين چوپانان مكه گله‌هاي خود را به مكه باز مي‌گرداندند، آن‌ها اولين كساني بودند كه با ديدن آتش بزرگ، نقس زنان خود را به مكه رساندند.اندكي پس از آن ابوسفيان و چند تن از سران مكه از مكه بيرون زدند، به بلندي‌هاي اطراف مكه آمدند تا از وضعيت مسلمانان خبر بگيرند. يك دفعه نگاه ابوسفيان از دور به شعله‌هاي آتش افتاد بيابان در آتش و دود فرو رفته بود، دهان ابوسفيان از تعجب باز ماند.چند لحظه فقط به بيابان نگاه كرد حس كرد همه قبايل عرب با هم به مكه هجوم آورده‌اند. لحظه‌اي نفسش بند آمد يك دفعه در نزديكي‌اش در تاريك روشناي كوه صدايي شنيد نگاه كرد، دوستش بديل را ديد او هم آمده بود تا اوضاع را از نزديك وارسي كند.هر دو چند لحظه فقط به آتش، كه احساس مي‌كردند هر لحظه به آن‌ها نزديك مي‌شود، چشم دوختند، اما زبانشان انگار به سخن نمي‌گشت، آخر ابوسفيان سكوت را شكست:

ـ واي. من در عمرم چنين آتشي نديده‌ام.

بديل با تكان دادن سر، حرف ابوسفيان را تأييد كرد و گفت:فكر مي‌كنم اين آتش‌ها از قبيله خزاعه باشد.

ابوسفيان به بديل نگاه كرد و گفت: نه، خزاعه كوچك‌تر از آنند كه بتوانند چنين جهنمي را بر پا كنند.

بديل ساكت شد.اين بار هر دو صداي پايي را شنيدند، نگاه كردند، در تاريكي شب شبح مردي را ديدند كه به آن‌ها نزديك مي‌شد دست به خنجر بردند مرد صدا زد: آي ابوسفيان.ابوسفيان صاحب صدا را شناخت.

ـ عباس، تويي؟

عباس عموي پيامبر(ص) بود، از وقتي با ابوسفيان سابقه رفاقت درشت، اما از وقتي به مدينه هجرت كرده بود او را نديده بود. از او پرسيد:

ـ عباس چه خبر؟

عباس به سمت مرالظّهران اشاره كرد و گفت:اين مرد ـ كه در قلب سپاه اسلام است ـ رسول الله است. با ده هزار سپاه به سراغ شما آمده است.ابوسفيان به هم ريخت. پيش از اين وا و همدستانش مسلمانان را تا توانسته بودند شكنجه داده بودند. سنگ‌هاي سنگين و داغ بر سينه و پشت بلال گذاشته بودند. ياسر و همسرش را تا حد مرگ شكنجه كرده بودند. پيامبر(ص) و يارانش ناچار از خانه و زندگي‌شان جدا شده و به مدينه هجرت كرده بودند.

ابوسفيان كه پيشي از اسلام با عباس رفاقت داشت، گفت: عباس اكنون چه توصيه‌اي مي‌كني؟ فكر مي‌كني چه كار بايد بكنيم؟ به من چه دستوري مي‌دهي؟عباس كه مي‌دانست گاهي يك كلمه سحن درست و به جا مي‌تواند جاي هزار شمشير زن را بگيرد.

گفت: همراه من بيا و از رسول الله(ص) امان بگير وگرنه كشته خواهي شد!

ـ امان بگيرم؟ آيا در امان خواهم بود؟

عباس گفت: اين اسب، اسب پيامبر(ص) است. با هم بر آن مي‌نشينيم و به سويش مي‌رويم. ابوسفيان و عباس بر اسب نشستند، از دامنه كوه‌هاي مكه فرود آمدند. از آخرين منزل‌هاي مكه گذشتند و به منطقه مرالظهران رسيدند. از دشت شعله‌ور هم عبور كردند و به خيمه‌گاه پيامبر(ص) نزديك شدند.كنار آخرين كومه‌هاي آتش فريادي را شنيدند. كسي با تيغي در دست جلو مي‌آمد وقتي نگاهش به ابوسفيان افتاد گفت: خدا را شكر كه مرا بر تو مسلط كرد. هم اكنون نزد پيامبر(ص) خواهم رفت و اجازه كشتنت را از او خواهم گرفت.عباس و ابوسفيان نزد پيامبر آمدند. عمر گفت: يا رسول الله اجازه دهيد گردنش را بزنم، او در امان هيچ كس نيست.عباس گفت: يا رسول الله او در امان من است من به او پناه داده‌ام.پيامبر(ص) فرمود: من نيز اكنون به او پناه مي‌دهم، فردا او را نزد من آوريد.

 *                *

خورشيد تازه از پشت كوه‌هاي مكه سر زده بود، كومه‌هاي آتش خاموش شده بود، اما ترس كافران و مشركان هر لحظه بيشتر مي‌شد. كساني كه سال‌ها مسلمانان را شكنجه داده و از خانه و زندگي‌شان دور كرده بودند حالا مرگ را در يك قدمي‌شان حس مي‌كردند.ابوسفيان كه حالا مطمئن شده بود كه در پناه عموي پيامبر(ص) است به همراه عباس نزد پيامبر(ص) آمد. پيامبر(ص) به او فرمود: واي بر تو ابوسفيان! آيا وقت آن نرسيده كه به خداي يگانه ايمان بياوري؟

ابوسفيان گفت: پدر و مادرم فدايت. گواهي مي‌دهم كه خداوند يگانه است و همتايي ندارد، اگر كاري از بت‌ها ساخته بود من به اين روز نمي‌افتادم.سپس عباس به ابوسفيان سفارش‌هايي كرد.ابوسفيان با سرعت به سراغ مردم مكه رفت، خود را به مسجدالحرام رساند و فرياد زد: اي جمعيت قريش! محمد با جمعيتي فراوان به سراغ شما آمده است. شما هيچ قدرت مقابله با آن‌ها را نداريد. اكنون به سخنانم خوب گوش كنيد. اگر مي‌خواهيد زنده بمانيد هر كس وارد خانه من شود در امان است، هر كس در مسجدالحرام برود نيز در امان است. هر كس هم كه در خانه خود بماند در امان خواهد بود.

سپس پيامبر(ص) در ميان سپاه اسلام به «ذي‌طوي» رسيد. نقطه‌ي بلندي كه همه خانه‌هاي مكه را مي‌توان ديد در آن لحظه به ياد روزي افتاد كه به اجبار از مكه بيرون آمده بود، اما حالا مي‌ديد با قدرت به مكه آمده است. پيشاني‌اش را بر جهاز شتر گذاشت و شكر به جا آورد.مسلمانان با صداي تكبير و لا اله الا الله به كوچه‌هاي مكه رسيدند و راه كعبه را در پيش گرفتند. خدايان چوبي نگاه‌هي مرده‌ي خود را به سربازان مسلمان دوخته بودند، اما چيزي نمي‌ديدند و نمي‌شنيدند. حتي قدرت دفاع كردن از خود را نداشتند.پيامبر(ص) دوست داشت هم‌چون پدر بزرگش ابراهيم(ع) بت‌شكني را آغاز كند. بعضي‌ بت‌ها كوتاه و بعضي بلند بودند. دست پيامبر(ص) به بت‌هاي بلند نمي‌رسيد. علي(ع) به فرمان پيامبر(ص) از شانه‌اش بالا رفت و بت‌هايي را كه كافران بالا برده بودند به زمين كشيد و شكست.زنان و كنيزكان، پنجره‌هاي رو به كعبه را باز كرده بودند و با چشماني گشاده ناباورانه نابودي خدايانشان را تماشا مي‌كردند.اندك اندك صداي شكستن زنجيرها را مي‌شنيدند. زنجيرهايي كه سال‌ها بر اندام فكرشان بسته شده بود.حالا سخنان سال‌ها پيش پيامبر(ص) را به ياد مي‌آوردند:

ـ اين مجسمه‌ها هيچ سود و زياني براي شما ندارند.و حالا مي‌ديدند كه بت‌ها حتي براي خودشان هم سود و زياني ندارند و حتي جلو شكسته شدن و فرو ريختنشان را نمي‌توانند بگيرند.زنان و مردان فراواني براي نجات جانشان به مسجدالحرام پناه آورده بودند. پيامبر(ص) آيه‌هايي از قرآن را مي‌خواند: إِنّا فَتَحْنا لَكَ فَتْحًا مُبينًا... ما پيروزي درخشاني به تو بخشيديم...3 قُلْ جاءَ الْحَقُّ وَ زَهَقَ الْباطِلُ إِنَّ الْباطِلَ كانَ زَهُوقًا، حق آمد و باطل نابود شد، آري باطل نابود شونده است.4بعد از آن پيامبر(ص) حلقه كعبه را در دست گرفت، رو به مردم كرد و فرمود: درباره من چه مي‌گوييد و چه گمان مي‌بريد؟لحظه‌اي همه سكوت كردند، همه ستم‌هايي را كه به پيامبر(ص) و يارانش كرده بودند به خاطر آوردند.نفس در سينه‌ها بند آمده بود.يك دفعه صدايي از بين مردم برخاست.ـ از تو جز خير و نيكي انتظار نداريم، تو برادر بزرگوار و فرزند برادر بزرگوار مايي. اكنون كه به قدرت رسيده‌اي، ما را ببخش.اشك در چشمان پيامبر(ص) حلقه زد.گفت: درباره‌ شما همان را مي‌گويم كه برادرم يوسف (پيامبر) به برادرانش گفت: امروز هيچ‌گونه سرزنشي بر شما نخواهد بود، خداوند شما را مي‌بخشد كه او بخشنده و مهربان است.5 اكنون همه آزاديد، هر جا مي‌خواهيد برويد. (مجمع‌البيان، ذيل سوره نصر) .

 

سرود سوره

چو ياري رسد بر تو از آسمان

ببيني در آن دم همه مردمان

در آيند با هم به دين خدا

گرامي شمارند آيين ما

شود مكه از بند بت‌ها رها

شود هر دلي با خدا آشنا

ستايش كن آن‌گاه پروردگار

ز آلودگي‌ها تو پاكش شمار

اگر دست تو رفت سوي گناه

بكن توبه و بخشش از او بخواه

كه او مهربان است و بخشنده است

نوازشگر قلب هر بنده است

 

فواره زندگي

زندگي هم‌چون فواره است. فواره‌اي كه ميان حوضي بزرگ قرار گرفته و بلورهاي شفاف آب را به آسمان مي‌فرستد. سرعت قطره‌ها نزديك فواره بسيار بالا است، اما هر چه قطره‌ها بالاتر مي‌روند سرعتشان كمتر مي‌شود تا شمارش معكوس آغاز شود:

ده، نه، هشت، هفت، شش، پنج، چهار، سه، دو، يك.

قطره‌ها در لحظه صفر از حركت باز مي‌ايستند، اما فقط براي يك لحظه. در اين لحظه‌ قطره‌ها در بالا جاي دارند. پس از آن دوباره حركتشان آغاز مي‌شود. در آغاز با سرعتي اندك، هر چه پايين مي‌آيند سرعتشان بيشتر مي‌شود تا دوباره به قطره‌ها بيپوندند و به همان جايي كه آمده بودند باز گردند.

حركت انسان هم‌چون حركت قطره‌هاست، لحظه‌هاي زندگي هم‌چون قطره‌هاي آب فواره‌اند.

آدم‌ها در آغاز زندگي با سرعت در مسير فواره زندگي حركت مي‌كنند و از كودكي به نوجواني و جواني و ميانسالي و پيري مي‌رسند، تا آن‌كه شمارش معكوس آغاز شود و اين شمارش به لحظه‌ي صفر نزديك شود. همان لحظه‌اي كه قلب از كار مي‌ايستد.

خداوند مي‌گويد: به هر كس عمر دهيم (كه به پيري) رسد او را در آفرينش واژگونه مي‌سازيم.6هيچ كس نمي‌داند و نمي‌تواند لحظه‌ي صفر زندگي‌اش را تعيين كند، اما گاهي خداوند نشانه‌هايي را به انسان نشان مي‌دهد تا به او بگويد: بايد آماده باشي.

وقتي سوره نصر نازل شد، پيامبر(ص) آن‌را براي يارانش خواند. آن‌ها سوره را شنيدند و خوشحال شدند. خداوند در اين سوره كوچك وعده‌ي پيروزي‌هاي بزرگي را به پيامبر(ص) داده بود. وعده داده بود كه آن‌ها به مكه ـ وطن اولشان ـ خواهند رفت، بت‌ها را خواهند شكست و بر كافران پيروز خواهند شد.با اين پيروزي، ترس مردم از دشمنان از بين مي‌رفت، مردم گروه، گروه مسلمان مي‌شدند و ديگر كسي نمي‌توانست مسلماناني را كه ايمان مي‌آورند شكنجه كند. همه مسلمانان از اين خبر خوشحال شدند. پيامبر(ص) هم خوشحال شد،‌ اما يك نشاني در آخر سوره بود كه خبر از رفتن پيامبر(ص) مي‌داد. كسي به جز پيامبر(ص) و ياران نزديكش از اين نشاني خبر نداشتند. در پايان سوره خداوند فرمان به بخشش خواستن از خود را داده بود و (اسْتَغْفِرْهُ إِنَّهُ كانَ تَوّابًا = از او آمرزش بخواه كه او توبه‌پذير است).پيامبر(ص) از اين آيه فهميده بود كه پس از آن پيروزي بزرگ بايد خود را براي رفتن به سفري بزرگ آماده كند. براي همين وقتي اين سوره نازل شد، پيامبر(ص) تا يك سال از خداوند استغفار مي‌كرد. بعد از آن هم پيامبر(ص) به آن سفر رفت و با پيامبران ديگر در بهشت سر سبز و هميشگي خداوند جاي گرفت.

 

درس‌ها و پيام‌ها:

1ـ زندگي گاهي با پيروزي همراه است و گاهي با شكست.

2ـ پيروزي‌ها و شكست‌ها هميشگي نيستند.

3ـ در هنگام شكست‌ها بايد به پيروزي فكر كنيم و خود را براي آن آماده كنيم.

4ـ مهم‌ترين عامل پيروزي، كمك و ياري خداوند است، خداوند در همه مشكلات و شكست‌ها بندگانش را ياري مي‌دهد، پس در هر حال از خداوند ياري بخواهيم.

5ـ پس از هر پيروزي از خداوند تشكر كنيم.

6ـ اگر پيروزي گاهي وقت‌ها دير سراغمان مي‌آيد نبايد به خداوند اعتراض كنيم. چون خداوند بهتر مي‌داند در چه زماني به ما ياري رساند و اگر در دلمان به خدا بدگمان بوديم از او بخواهيم كه به خاطر بدگماني ما را ببخشد.

 

پي‌نوشت‌ها:

1ـ در سفرهاي قديم فاصله‌ي هر استراحتگاه تا استراحتگاه بعدي را يك منزل مي‌گفته‌اند.

2ـ هر فرسخ (فرسنگ) معادل 6 كيلومتر است.

3ـ فتح، 1.

4ـ اسراء، 81.

5ـ يوسف، 92.

6ـ يس، 68.

 منبع:

ياران امين ـ نوجوان ـ  ارديبهشت ماه 1391 ـ شماره 79.

http://feraghat90.blogfa.com/post-1074.aspx

 





:: بازدید از این مطلب : 88
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : دو شنبه 8 خرداد 1391 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: