بهاره... خوابه!
نوشته شده توسط : feraghat90

براساس يك ماجراي واقعي

مناسبت های خاصّ
دقیق و مستند بدانیم.
حکایت های شنیدنی و ...

http://feraghat90.blogfa.com/post-1052.aspx

اولين روز بعد از تعطيلات روزهای بهاری عيد نوروز بود. من و دوستم مجيد داشتيم به طرف مدرسه مي رفتيم. به من
گفت: راستي مرتضي، امروز زنگ اول رياضي داريم يا زنگ آخر.
گفتم: زنگ اول. چطور مگه؟
گفت: هيچي. فقط ياد حرف هاي آقاي رضايي، معلّم رياضي مون افتادم كه اول سال، هر دفعه كه مي خواست درس بده مي گفت: بچه ها درس بخونيد تا بتونيم قبل از عيد درس هارو تموم و بعداز عيد فقط درس ها رو دوره كنيم. بعداز عيد ديگه نمي شه درس خوند. چون بهاره... خوابه!
گفتم: آره، آره، يادمه. اين قدر اين بهاره، خوابه رو هر جلسه تكرار كرد، كه تا مي خواست بگه، بچه ها همه باهاش همراه و همصدا مي شدند و مي گفتند: بهاره... خوابه!
گفت: ولي خدايي اش آقاي رضايي راست مي گفت. من كه از الان خوابم گرفته. ممكنه سركلاس يواشكي بخوابم!
گفتم: البته بنده هم دست كمي از جناب عالي ندارم! اين تعطيلات و هواي بهاري، بدجوري آدم رو تنبل مي كنه! آدم فقط مي خواد بخوابه!
گفت: فكر كنم خودش هم سركلاس خوابش بگيره.
گفتم: خب، بهش پيش نهاد مي كنيم، لحاف و تشك بياريم و همه توي كلاس بخوابيم!
يه مرتبه دوتايي زديم زيرخنده. حالا نخند و كي بخند! به مدرسه كه نزديك شديم، يك مرتبه خنده روي لب هاي ما خشكيد. يك حجله جلوي در مدرسه زده بودند. يعني چه كسي مرده بود؟ وقتي نزديك شديم اعلاميه روي حجله رو ديديم كه عكسي از آقاي رضايي، معلّم رياضي، روي اون چاپ شده بود. داخل اعلاميه نوشته بودند: معلّم عاشقي كه در بهار، براي هميشه خوابيد...!

مهدي احمدپور

 





:: بازدید از این مطلب : 122
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : شنبه 16 ارديبهشت 1386 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: