قرن ها و نسل هاى متوالى از آن تاريخ مىگذرد ولى هنوز مردم مسلمان نظريه پيامبر(ص) را درباره او تكرار مىكنند كه:«زمين تيره حمل نكرده، آسمان كبود سايه نيفكنده بر سر كسى كه راستگوتر از ابوذر باشد». ابوذر غفارى سر مست و شادمان وارد مكه شد. درست است كه رنج سفر و گرماى بيابان، پيكر او را با تازيانه درد و رنج آزرده و ناتوان ساخته بود ولى شوق رسيدن به هدفى كه به دنبال آن مىرفت، درد و رنج را از ياد او برده و در روح او نسيم خوشحالى دميده بود. به طور ناشناس وارد شهر مكه شد، چنين مىنمود كه او نيز يكى از كسانى است كه به مكه سفر مىكنند تا خدايان بزرگ كعبه را طواف كنند،يا رهگذرى است كه راه را گم كرده و يا طول سفر و طى راه، او را خسته كرده، لذا وارد آن شهر شده تا رفع خستگى كند و براى ادامه سفر توشه راه بيندوزد. اگر اهل مكه مىدانستند او به اين منظور به اين شهر آمده كه محمد (ص) را جستجو كند و به سخنان او گوش فرا دهد، دمار از روزگارش در مىآوردند! ولى او اهميت نمىداد كه او را بكشند يا اذيت كنند ولى بشرط اينكه قبلا اجازه دهند او يكبار با مردى كه صحراهاى بى آب و علف را بخاطر ديدن او در نور ديده روبرو گردد، و اگر به راستگوئى او دلگرم شد و به دعوتش اطمينان حاصل كرد، به او ايمان آورد، آنگاه هر چه دلشان خواست بكنند! او به كوچه و بازار شهر رفت تا از دور به اخبار گوش كند،همينكه دستهاى از مردم را مىديد كه دور هم جمع شده از محمد (ص) گفتگو مىكنند، با احتياط نزديك آنها مىرفت و به سخنان آنها گوش مىداد، تا اينكه از گفتگوهاى جسته و گريخته، اطلاعات پراكندهاى، راجع به محمد (ص) و محل اقامت او جمع آورى كرد.،ولى جرأت نمىكرد محل خانهاى را كه محمد (ص) در آنجا بود از كسى بپرسد و خود نيز جائى براى اقامت نداشت لذا شب را در مسجد الحرام بسر برد. وضع غربت او نظر على (ع) را جلب نمود و او را به خانه خود برد و سه شب بعنوان مهمان نگه داشت، روز سوم، راز خود را با على (ع) در ميان گذاشت و قبلا تعهد گرفت كه راز او را با كسى در ميان نگذارد. على (ع) فرمود:«من تو را به منزل پيامبر (ص) راهنمائى مىنمايم ولى اگر دشمنان پيامبر از مقصد تو آگاه شوند قطعا تو را اذيت مىكنند، سپس افزود: بهتر اين است كه تو به دنبال من بيائى، اگر من در راه به دشمنان پيامبر برخوردم، خود را مشغول كارى مىكنم و تو بايد به راه خود ادامه دهى و گر نه به دنبال من بيا و به هر منزلى كه وارد شدم، تو نيز وارد شو»به اين ترتيب بود كه بامداد يكى از روزها همراه على (ع) به محلى كه محمد (ص) در آن بود، رفت، ديد پيامبر تنها نشسته است، نزديك رفت و گفت:
ـصبح شما بخير برادر عرب!
ـسلام بر تو اى برادر!
ـشعرى كه مىگويى بخوان!
ـآنچه من مىگويم شعر نيست تا براى تو بخوانم بلكه قرآن كريم است.
ـبخوان براى من.
پيامبر (ص)شروع به خواندن كرد و ابوذر درست گوش فراداد، بيش از چند لحظه نگذشته بود كه صداى ابوذر بلند شد:«اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمدا عبده و رسوله»
پيامبر (ص) پرسيد:از كدام طايفه هستى؟
ابوذر جواب داد: از طايفه غفار.
تبسمى طولانى در ميان لبهاى پيامبر (ص) نقش بست و آثار حيرت و شگفت صورتش را فرو پوشانيد .ابوذر نيز خنديد، چون او خوب مىدانست چرا وقتى پيامبر (ص) شنيد اين شخصى كه در برابر او با آواز بلند سلام اختيار مىكند،يكى از افراد طايفه غفار است،هالهاى از تعجب صورت او را فرو پوشانيد، زيرا قبيله غفار هميشه در راهزنى پيش دست بود و در شرارت و راهزنى هيچ قبيلهاى به پاى او نمىرسيد،مردم اين قبيله در شرارت و شبيخون زدن، ضرب المثل بودند، آنها هميشه با تاريكى هوا و شب، توأم بودند، كسى كه تاريكى شب، او را به چنگال يكى از افرد اين قبيله گرفتار مىكرد، جان سالم از معركه بدر نمىبرد.ايا آن روز با اينكه اسلام، يك دين نو خاسته و ضعيف و مخفى بود، هرگز كسى تصور مىكرد كه يكى از افراد چنين قبيلهاى بيايد و اسلام را بپذيرد؟خود ابوذر ضمن نقل داستان خود، چنين مىگويد:«پيامبر (ص) چون وضع قبيله غفار را مىدانست، از تعجب گاه سر بلند كرده مرا مىنگريست و به صورت من خيره مىشد، و گاه سر به پائين مىانداخت، بعد از چند لحظه گفت: خدا هر كه را خواست هدايت مى كند».آرى خدا هر كه را خواست هدايت مىكند.ابوذر يكى از كسانى بود كه خدا براى آنها هدايت خواست و نيكى اراده كرد.او در تشخيص حق از باطل، داراى بصيرت بود، او يكى از كسانى بود كه در جاهليت خداپرست بودند، يعنى از پرستش بتها سرپيچى مىكردند و دنبال ايمان به خداى بزرگ مىگشتند كه آفريننده جهان است.هميشه همينطور است، شنيده نشده است كه پيامبرى قيام كند و بتها و پرستش كنندگان بتها را سرزنش نمايد و به پرستش خداى يگانه و توانا دعوت كند، جز اينكه قدمها به سوى او برداشته مىشود و بارهاى سفر به قصد ملاقات او بسته مىگردد.آرى ابوذر فورا ايمان آورد، او پنجمين يا ششمين نفر بود كه مسلمان شد.
بنا بر اين، او در همان روزهاى اول، و بلكه ساعتهاى اول ظهور اسلام، مسلمان شده است و اسلام آوردن او آغاز كار بود.هنگامى كه او اسلام آورد، پيامبر (ص) نداى دعوت را با احتياط و مخفيانه به گوش مردم مىرسانيد، آن روز اسلام منحصر بود به خود پيامبر (ص) و پنج نفرى كه به او ايمان آورده بودند و با توجه به شرايط آن روز بر حسب ظاهر، در برابر ابوذر جز اين راهى نبود كه ايمان خود را پنهان كند و آرام و بى سر و صدا مكه را ترك گفته، به سوى قبيله خود برگردد.ولى ابوذر روح پر جنب و جوش و متحرك و بى قرارى داشت، گوئى او براى اين آفريده شده بود كه بر ضد باطل در هر كجا كه باشد، علم مخالفت بر افرازد، و اينك باطل را با دو چشم خود مىديد زيرا كدام باطلى از اين بزرگتر است كه در برابر يك مشت سنگهاى سخت كه سن پرستش كنندگان از آن بيشتر بود،سرها و عقلها به كرنش خم شود و مردم صدا بزنند: لبيك، لبيك !درست است كه در آن روز پيامبر (ص) دعوت پنهانى و مخفيانه را بر دعوت آشكار ترجيح مىداد ولى مىبايست نداى رسا و بلند اين انقلابى بزرگ، قبل از آنكه از مكه برود در آن شهر طنين بيفكند لذا به محض اينكه ايمان آورد، رو به پيامبر (ص) كرد و چنين سؤال نمود: به من چه فرمان مىدهى؟
پيامبر (ص) فرمود: ميان قوم خود برگرد، تا دستور من به تو برسد،
ابوذر گفت. سوگند به خدائى كه جان من در دست اوست، به ميان قبيله خود بر نمىگردم مگر اينكه نداى اسلام را در مسجد الحرام به گوش همه مردم برسانم!
آيا نگفتيم كه اين روح، متحرك و بى قرار است!آيا در لحظهاى كه ابوذر،يك دنيا حقيقت را كشف كرده در پيشگاه پيامبرى كه به او ايمان آورده و در برابر دعوتى كه بشارتهاى آن را از زبان پيامبر (ص) شنيده، هرگز آرام و قرار مىگيرد؟آيا در چنين لحظهاى هرگز حاضر مىشود ساكت و آرام به ميان قوم خود برگردد؟اين كار مافوق طاقت اوست اينجا بود كه داخل مسجد الحرام شد و با صداى بلند و رسا ندا كرد:«اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمدا رسوله»
ـتا آنجا كه مىدانيمـ اين ندا، نخستين ندائى است كه عظمت و جبروت قريش را به مبارزه طلبيد و نخستين بانگ توحيد بود كه به گوش آنها خورد. اين ندا از حلقوم مرد غريبى در آمد كه در مكه نه حامى و نه پشتيبانى داشت و نه قوم و خويشى!اتفاقا آنچه ابوذر خود حدس مىزد كه ممكن است بر سرش بيايد، آمد: مشركان او را احاطه كرده آنقدر زدند كه بيهوش نقش زمين گشت.خبر به گوش عباس عموى پيامبر (ص) رسيد، آمد هر چه كوشش كرد نتوانست پيكر او را از چنگال مشركان بيرون بكشد، ناگزير به حيله لطيفى متوسل شد و چنين گفت:«اى گروه قريش، شما همگى بازرگان هستيد،راه تجارتى شما از ميان طايفه غفار است، اين شخص يكى از افراد آن طايفه است، اگر او قوم خود را بر ضد شما تحريك كند، راه را بر قافلههاى شما بسته به اموال شما دستبرد مىزنند».
مشركان اين مطلب را با ترازوى عقل خود سنجيدند و ابوذر را رها كردند، ولى ابوذر كه لذت اذيت در راه خدا را چشيده بود، نمىخواست قبل از اينكه سهم بيشتر از اين فيض دستگيرش شود، مكه را ترك گويد لذا روز دومـو بلكه در همان روزـعينا بهمان ترتيب مبارزه را از نو آغاز كرد يعنى همينكه دو نفر زن را در حال طواف به دور دو بت«اساف» و «نائله»و خواندن دعا در برابر آنها ديد، روبروى آنها ايستاد و سخت به آن دو بت توهين و نكوهش كرد، زنها فرياد بر آوردند،مردها مثل مور و ملخ دوان دوان خود را رساندند و ابوذر را آنقدر زدند كه از خود بيخود شد، وقتى به هوش آمد، بار ديگر فرياد كرد:«شهادت مىدهم خدائى جز خداى يگانه نيست و محمد (ص) پيامبر خداست» (1)پيامبر (ص) استعداد عجيب شاگرد جديد و تازه وارد و قدرت، خيره كننده او را در مبارزه با باطل بخوبى درك مىكرد،ولى هنوز وقت شدت عمل و مبارزه نرسيده بود لذا دوباره او را به بازگشت به ميان قوم خود، امر فرمود و دستور داد كه به ميان طائفه خود روانه گردد و موقعى كه اسلام انتشار يافت و آشكار گشت، بر گردد و آنگاه در حوادث و مشكلات مسلمانان شريك باشد ابوذر به ميان قبيله خود برگشت، و كم كم با آنها از موضوع قيام پيامبرى كه از جانب خدا برخاسته و مردم را به پرستش خداى يگانه و اخلاق نيك دعوت مىكند و بت پرستان را يكى بعد از ديگرى به دين اسلام داخل مىنمايد، سخن آغاز كرد، ابوذر تنها به قبيله خود قناعت نكرد بلكه به سوى قبيله ديگرى بنام «اسلم» نيز روانه شد و مشعلهاى هدايت را در ميان آنان نيز برافروخت.
سالها از اين حادثه گذشت و پيامبر (ص)به مدينه هجرت كرد و همراه مسلمانان در مدينه سكونت گزيد...روزى حومه بلند مدينه با صفهاى طولانى يك جمعيت پياده و سواره روبرو شد كه گرد و خاك از زير پايشان به آسمان برخاسته بود، و اگر تكبيرهاى بلند و تكان دهندهشان نبود هر كس مىديد خيال مىكرد سپاهى از سپاههاى سيل اسا و بنيان كن طرفداران شرك است كه مدينه را مورد حمله قرار داده است.اين قافله پر هياهو، موج زنان نزديك شد و داخل مدينه گشت و به سوى مسجد و محل اقامت پيامبر (ص) روانه گرديد اين قافله مركب بود از دو قبيله«غفار» و «اسلم» كه ابوذر همه آنها را مسلمان نموده و دسته جمعى بهمراه خود آورده بود.مردان زنان، پيران، جوانان و كودكان همه آمده بودند!پيامبر (ص) حق داشت بيش از پيش بر تعجب و حيرتش افزوده گردد زيرا ديروزـموقع ايمان آوردن ابوذرـوقتى در برابرش فقط يك مرد از قبيله غفار را ديد كه ايمان و اسلام خود را آشكار مىكند، خيلى تعجب كرد و از حيرت خود از اين موضوع چنين تعبير آورد:«خدا هر كه را خواست هدايت مىكند».
ولى امروز قبيله«غفار»همگى مسلمان شده به حضور او آمدهاند،اين مردم از آن تاريخ كه خدا آنها را بدست «ابوذر» هدايت كرده بود چندين سال در دين اسلام گذرانده بودند، بعلاوه، همراه طايفه غفار، قبيله اسلم نيز آمده بودند.آرى در پرتو اسلام، قهرمانان شرارت و زد و برد، و هم پيمانان شيطان، مبدل به قهرمانان خير و نيكى و هم پيمانان حق، گشتهاند.آيا درست نيست كه خدا هر كه را خواست، هدايت مىكند!
پيامبر لحظهاى، نگاههاى پر از شادمانى و عطوفت و مهر خود را به صورت هاى پاك آنها دوخت،به قبيله «غفار»نگاه كرد و فرمود:«خدا قبيله غفار را مورد آمرزش و غفران قرار دهد» (2)بعد نگاهى به سوى قبيله «اسلم» كرد و فرمود:«خدا اسلم را سالم نگهدارد» (3)ولى آيا پيامبر خود اين مبلغ عجيب و نيرومند و انعطاف ناپذير و شريف و جوانمرد، يعنى ابوذر را شخصا مورد تفقد و تقدير قرار نداد؟چرا، پاداش او فراوان، و احترام او نزد پيامبر ارزنده بود، سينه پر علم، و تاريخ درخشان زندگى او بالاترين و ارزندهترين و گرانبهاترين نشانهاى افتخار را دريافت داشت.قرنها و نسلهاى متوالى از آن تاريخ مىگذرد ولى هنوز هم مردم مسلمان نظريه پيامبر (ص) را درباره او تكرار مىكنند كه: زمين تيره حمل نكرده، آسمان كبود سايه نيفكنده بر سر كسى كه راستگوتر از ابوذر باشد.
راستگوتر از ابوذر؟پيامبر با اين جملات، دفتر آينده يار وفادار خود را خواند، و تمام صفحات كتاب زندگى او را در اين چند كلمه خلاصه كرد.بنا بر اين، صدق و راستگوئى تزلزل ناپذير، جوهر تمام زندگى ابوذر بود، هم صدق باطن، و هم صدق ظاهر هم صدق در عقيده و هم صدق در زبان.پيامبر (ص) پيشگوئى كرد كه روزى مىآيد كه ابوذر بر اساس صدق و راستى زندگى مى كند، نه به خود دروغ و بر خلاف واقع مىگويد، و نه به ديگرى، و نه به كسى اجازه مىدهد به او دروغ بگويد.راستگوئى او يك فضيلت گنگ نخواهد بود زيرا راستگوئى بى زبان نزد ابوذر، اصولا راستگوئى نيست. صدق واقعى عبارت است از صدق آشكار و علنى، حق را آشكارا گفتن و باطل را به مبارزه طلبيدن صواب را يارى كردن و خطا را كوبيدن.راستگوئى، يعنى عشق با شهامت به ساحت پاك حق، زبان گوياى با شهامت و صريح در دفاع از حريم حق، و راه پيمائى با شوق، همراه قافله حق!پيامبر با نور بصيرت مخصوص به خود كه ابرهاى دور دست آينده را مىشكافت و مجهولات دور از دسترس عقل و فكر مردم عادى را روشن مىساخت، مصائبى را كه بعدها صدق و سر سختى ابوذر بر سر وى آورد، همه را مىديد، لذا همواره به وى امر مىكرد كه صبر و بردبارى را راه و رسم خود قرار دهد.
روزى پيامبر (ص) از ابوذر چنين سؤال كرد:«اى ابوذر!چگونه خواهى بود زمانى كه تحت حكومت زمامدارانى زندگى كنى كه بيت المال را حيف و ميل كنند»؟ابوذر پاسخ داد:«سوگند به خدائى كه تو را پيامبر حق بر انگيخته،با شمشير گردنشان را مىزنم»!پيامبر فرمود«ايا نمىخواهى راهى بهتر از اين به تو نشان دهم؟:صبر مىكنى تا مرا ملاقات كنى».به نظر شما چرا پيامبر (ص) اين سؤال را مطرح كرد:«زمامداران و مال؟!»براى اينكه بزرگترين داستان زندگى ابوذر را همين مسأله تشكيل مىداد، پيامبر (ص) مىدانست كه ابوذر روزى حيات و زندگى خود را در راه آن خواهد گذاشت پيامبر مىدانست كه اين، مشكلات عمدهاى است كه ميان او و اجتماع، در آينده مطرح خواهد شد.پيامبر اينها را مىدانست،لذا اين سؤال را پيش كشيد تا اين نصيحت ارزنده را آويزه گوش او سازد كه: «صبر مىكنى تا مرا ملاقات كنى» (4)
روزى فرا رسيد كه ابوذر به وصيت معلم و پيامبر خود عمل كرد و روى همين اصل، شمشيرى را كه وعده مىداد با آن گردن زمامدارانى را بزند كه از بيت المال امت براى خود ثروت اندوزند، برنداشت ولى در عين حال لحظهاى در برابر عمل آنان سكوت نكرد.آرى اگر پيامبر (ص) او را از كشيدن شمشير به روى زمامداران آن روز نهى مىكرد، از اين هم نهى نمىكرد كه زبان برنده و تيزتر از شمشير خود را در يارى حق به حركت در آورد و طولى نكشيد كه همين كار را كرد.دوران پيامبر (ص)، و بعد از آن عصر خلافت ابوبكر و عصر خلافت عمر، با سادگى زندگى و بى اعتنائى به مظاهر فريبنده زندگى و انگيزههاى شيطانى سپرى شد...در اين دوره حتى افرادى كه ميل و رغبت شديدى به اين قسمت داشتند، هيچ گونه راه و روزنهاى براى ارضاء و اشباع اين گونه تمايلات افراطى خود پيدا نمىكردند.آن روزها انحرافى از لحاظ تقسيم بيت المال در دستگاه رهبرى مسلمانان وجود نداشت تا ابوذر صداى اعتراض بر ضد آن بلند كند و يا با كلمات آتشين خود آنرا از بين ببرد. (5)عمر، در دوران طولانى خلافت خود، در تمام قلمرو و حكومت اسلامى رعايت زهد و سادگى و اجراى عدالت را بر فرمانروايان و امرا و ثروتمندان مسلمان، مقرر نموده بود. به محض اينكه به عمر خبر مىرسيد كه يكى از استانداران حكومت اسلامى، در عراق يا شام يا صنعاء و يا در هر يك از شهرهاى دور دست، از نوعى غذا استفاده مىكند كه نوع مردم قدرت خريد و تهيه آن را ندارند، دستورهاى خشن و قاطع صادر مىكرد و آن استاندار را به مدينه احضار مىنمود تا حسابش را كف دستش بگذارد! (6)البته مادامى كه عاملى نظير سوء استفاده از قدرت و احتكار ثروت، زندگى را بر ابوذر تنگ نمىكرد،وضع موجود بر ابوذر و ساير مسلمانان گوارا بود، و ابوذر براى عبادت پروردگار، و جهاد در راه خدا فراغت پيدا مىكرد بدون اينكه اگر در گوشه و كنار، مخالفتى با قانون عدل مشاهده مىنمود، به سكوت برگزار كند، و كمتر اتفاق مىافتاد كه چنين مخالفتى مشاهده نمايد.روزى كه بزرگترين و عادلترين و بهترين فرمانروايان قاطبه بشر،يعنى پيامبر اسلام (ص) از دنيا رفت، بار سنگينى از مسؤليتها بعد از خود باقى گذاشت و رحلت او قهرا چنان موجب خرابى كارها و وخامت اوضاع شد كه مردم طاقت تحمل آن را نداشتند، زيرا امواج فتوحات گسترش يافت و بموازات گسترش فتوحات، دامنه خواستهها و گرايش به خوشگذرانىها و نعمتهاى زندگى در ميان مسلمانان توسعه يافت، اينجا بود كه ابوذر خطر را احساس كرد.پرچمهاى مجد و عظمت شخصى چه بسا مانع پيشرفت كار كسانى مىشود كه بايد تمام خط مشى و هدف آنها در زندگى، بر افراشتن پرچم خدا باشد.دنيا با زرق و برق زودگذر و فريبندگيهاى خطرناك گاهى مانع كار كسانى مىشود كه مزرعه قرار دادن دنيا براى اعمال نيك، رسالت آنها است.مال و ثروتى كه خدا آنرا خدمتگزار مطيع انسان قرار داده، چه بسا مبدل به يك «آقا»ى! مستبدى مىشود، آنهم نسبت به چه كسانى؟ نسبت به پيروان محمد (ص) كه خود او هنگام رحلت از دنيا، زره جنگىاش در گرو بود و حال آ نكه غنيمت و بيت المال در برابرش مثل تلى انباشته شده بود! (7)منابع و ذخائر زمين كه خدا براى تمام مردم آفريده و سهمشان را از آن برابر و مساوى قرار داده، چه بسا در گوشه انبار احتكار بخوابد و پس انداز گردد.گاهى مسأله «قدرت» كه مسئوليت آن چنان سنگين است كه دلهاى مردان نيك از ترس حساب و مؤاخذه خدا درباره آن، به لرزه در مىآيد، مبدل به وسيله ديكتاتورى و اندوختن ثروت و نعمت مىشود و نابودى و عواقب وخيم ديگرى به دنبال مىآورد.
«ابوذر»همه ا ينها را با چشم خود ديد و در تشخيص وظيفه واجب و مسئوليت حتمى خود ترديد و شك به خود راه نداد،بلكه دست به قبضه شمشير برد و آنرا در هوا به گردش در آورد و هوا را شكافت، و به قصد نهضت و انقلاب بپا خاست تا با شمشيرى كه هرگز در غلاف نخوابيده بود، با اجتماع روبرو شود، ولى خيلى زود صداى وصيتى كه پيامبر (ص) به او كرده بود در زواياى قلبش طنين افكند، شمشير را دوباره در نيام فرو كرد،چون سزاوار نبود به روى مسلمانان شمشير بكشد.خداوند در قرآن مىفرمايد: «جايز نيست مؤمن، مؤمن را بكشد مگر از روى خطا». (8ـ9)ابوذر احساس مىكرد كه وظيفه او در آن شرايط كشتن نيست، بلكه اعتراض است، زيرا همه جا وسيله تغيير و اصلاح اوضاع، شمشير نيست، بلكه در پارهاى از موارد سخن راست توأم با خيرانديشى و بدون خيانت و ترس است، سخن عادلانهاى كه به هدف مىرسد، و از عاقبتش بيم و هراسى نيست.در گذشته گفتيم كه روزى پيامبر (ص) در ميان جمعى از مسلمانان خبر داد «زمين حمل نكرده، و آسمان سايه نگسترده بر كسى كه راستگوتر از ابوذر باشد»كسى كه از اين مقدار صدق و راستگوئى برخوردار است، به شمشير چه احتياج دارد؟ او يك كلمه عادلانه كه بگويد از تمام شمشيرهاى روى زمين برندهتر است.
بنابراين بايد با صلاح همين راستگوئى به جنگ زمامداران و ثروتمندان، و تمام كسانى برود كه بواسطه دلبستگى و اعتماد به دنيا، خطر بزرگى براى دينى به وجود آوردهاند كه براى بشريت ارمغان هدايت آورده، نه ثروت اندوزى، براى دينى كه منطق آن، پيامبرى است،نه سلطنت، رحمت است، نه عذاب، تواضع است، نه برترى جوئى، برابرى و مساوات است، نه تبعيض و امتيا قناعت است، نه حرص و آز، بهره بردارى از دنيا به مقدار كفايت است، نه هوسرانى، و بالاخره عدالت در بهرهـبردارى از لذات زندگى است، نه آلودگى بواسطه آن، يا كشت و كشتار بر سر تقسيم آن!بنابر اين ابوذر بايد بر ضد همه اينها قيام كند تا خدا ميان او و ايشان بحق داورى كند كه او بهترين داوران است.ابوذر بر ضد كانونهاى قدرت و ثروت قيام كرد، با آنها يكى پس از ديگرى جنگ و مبارزه نمود و در ظرف اندك مدتى بمنزله پرچمى شد كه تودههاى انبوه محرومان اجتماع دور آنرا گرفتند و آوازه نهضتش حتى نقاط دور دست را نيز كه هنوز اهالى آنها او را نديده بودند، فرا گرفت، به طورى كه از هيچ سرزمينى نمىگذشت و حتى نام او به گوش هيچ قومى نمىرسيد، مگر اينكه موجب اتحاد و تشكيل گفتگوها و شوراهاى مردم ـ كه مصالح ارباب قدرت و ثروت را تهديد مىكرد ـ مىشد.اگر اين انقلابى بزرگ مىخواست براى خود و براى جنبشى كه به وجود آورده بود، پرچم مخصوصى انتخاب كند، حتما شعارى كه در آن پرچم نقش مىبست، جز يك سيخ سرخ شده و آتشين كه حرارت آن موج مىزد، نمىشد، چون سرود و شعارى كه همواره با خود تكرار و زمزمه مىنمود و مردم نيز همچون رجزهاى حماسى آنرا تكرار مىكردند، اين جملهها بود:«ثروت اندوزان، و كسانى كه زر و سيم را گنجينه و ذخيره مىكنند بشارت دهيد كه پيشانى و پهلوى آنها روز قيامت با سيخهائى از آتش داغ مىشود» (10) !!ابوذر از هيچ كوهى بالا، و از هيچ دشتى پائين نمىرفت، به هيچ شهرى داخل، و با هيچ فرمانروايى نمىرفت، به هيچ شهرى داخل، و با هيچ فرمانروايى مواجه نمى شد جز اينكه جملههاى گذشته ورد زبانش بود، به محض اينكه مردم او را مىديدند و به سوى آنها مىآيد،با اين جملهها به استقبال او مىشتافتند:«ثروت اندوزان را به سيخهائى از آتش بشارت دهيد».اين عبارت، علامت مبارزه او بود، مبارزهاى كه زندگى خود را وقف آن كرده بود.كى؟ وقتى ديد كه ثروتها در دست اشخاص معدودى متمركز شده و احتكار مىگردد.وقتى كه ديد زورمندان برترى جوئى نموده و از قدرت خود سوء استفاده مىكنند، وقتى كه ديد محبت دنيا در دل بعضى از مسلمانان به حد افراط رسيده و بيم آن مى رود كه تمام وارستگىها، پارسائىها، فداكارىها و اخلاصى را كه رسالت بزرگ اسلامى طى چندين سال در مردم به وجود آورده، از بين ببرد.
او مبارزه را از زورمندترين و خطرناكترين كانونها شروع كرد، در شام،«معاوية بن ابى سفيان» بر مسند حكومت سرزمينى تكيه زده بود كه از پر در آمدترين، حاصل خيزترين و ثروتمندترين نقاط قلمرو حكومت اسلامى بشمار مىرفت پولهاى گزاف و بى حساب به اين و آن مىبخشيد و باين وسيله دل افرادى را كه اسم و رسم و موقعيت داشتند، به دست مىآورد و آنها را دور خود جمع مىكرد و آينده خود را كه از دور چشمها را بدون لحظهاى غفلت بدان دوخته بود، تأمين مىكرد (11) چيزى نمانده بود كه املاك مستغلات و كاخها و ثروتهاى معاويه و اطرافيان او در شام، بقيه پرچمداران دعوت اسلامى را نيز گمراه سازد، پس مىبايست قبل از اينكه خطر، همه را در بر بگيرد و عمومى شود، ابوذر انتقاد و مبارزه خود را آغاز كند.همينكه مردم شام آمدن ابوذر را شنيدند، در محيطى پر از شور و حماسه به استقبال او شتافتند، او هر كجا مىرفت و به هر جا كه سر مىزد، مردم دور او جمع مىشدند و مىگفتند: اى ابوذر براى ما حديث نقل كن، اى يارـپيامبر (ص) براى ما حديث نقل كن.ابوذر نگاههاى كنجكاو خود را بر دستههاى مردمى كه او را احاطه مىكردند، مى انداخت، مىديد اكثر آنها مستمند و فقيرند، سپس نگاه خود را به املاك و قصرهاى سر به فلك كشيدهاى كه از دور پيدا بود، مىدوخت و آنگاه در ميان كسانى كه پيرامون او حلقه زده بودند، صدا مىزد:در شگفتم از كسى كه در خانه خود خوراك پيدا نمىكند، چگونه قيام نمىكند و شمشير به روى مردم نمىكشد.در اين هنگام وصيت پيامبر (ص) يادش مىآمد كه بايد تحمل و صبر را به جاى انقلاب برگزيند و سخن دليرانه را به جاى شمشير!لذا كلمه «انقلاب» را رها مىكرد و به سوى كلمه «منطق» و قانع كردن مردم توجه مىنمود، مردم را متوجه اين نكته مىساخت كه بايد همه مسلمانان مانند دندانههاى شانه مساوى و برابر بوده و همه در منافع عمومى و بيت المال شريك و سهيم باشند (12) زيرا از نظر اسلام كسى بر كسى جز به تقوى برترى ندارد اگر مردم گرسنه ماندند بايد زمامدار و حاكم، نخستين شخص گرسنه باشد و اگر سير گشتند بايد آخرين فرد سير باشد.او تصميم گرفت با سخنان آتشين و توأم با شجاعت خود، يك نظريه عمومى در تمام نقاط قلمرو حكومت اسلامى به وجود آورد كه در پرتو استوارى و نيرومندى، نيروى كنترل كنندهاى براى امرا و ثروتمندان اسلامى بوده و مانع غلبه افرادى باشد كه از حكومت سوء استفاده نموده ثروت را احتكار مىكنند.در اندك مدتى مردم شام مثل سپاه زنبورهاى عسل گشتند كه ملك مطاع خود را پيدا كرده باشند، اگر ابوذر يك اشاره مختصر به انقلاب مىكرد، آتش انقلاب شعلهور مىگرديد،ولى همانطورى كه گفتيم او همت خود را در آفريدن يك رأى عمومى واجب الاحترام، متمركز كرد و سخنان او نقل مجالس شد و در مساجد و راهها موضوع صحبت گشت.خطر ابوذر هنگامى امتيازاتى را كه به نهايت درجه شدت خود رسيده بود، تهديد كرد كه علنا در برابر گروهى از مردم با معاويه مناظره و مباحثه كرد و بلافاصله حاضرين در مجلس، جريان گفتگوى ابوذر با معاويه را به اطلاع غائبين هم رسانيدند و اين خبر به سرعت همه جا پخش گرديد.ابوذرـكه طبق توصيف پيامبر (ص) راستگوترين فرد جهانيان بودـبدون كمترين ترس و پروا در برابر معاويه ايستاد و او را درباره ثروتهائى كه پيش از حكومت شام داشت، ثروتهائى كه آن روز در شام جمع كرده بود، درباره خانهاى كه در مكه در آن سكونت مىكرد، و كاخهائى كه آن روز در شام ساخته بود، استيضاح كرد.سپس سؤال را به كسانى از صحابه متوجه مىساخت كه همراه معاويه به شام آمده و آن روز دور او را گرفته بودند، و هر يك صاحب املاك و كاخها و آلاف و الوف شده بودند، ابوذر همه آنها را مخاطب قرار داده فرياد مىكرد:آيا شما همان كسانى نيستيد كه قرآن در ميان آنها به پيامبر نازل گشت؟ آنگاه خود از جانب آنها جواب مىداد: آرى شما همان كسانى هستيد كه قرآن در ميان شما نازل شد و با پيامبر (ص) در تمام جنگها شركت كرديد.بعد سؤال مىكرد: آيا در كتاب خدا اين آيه را نمىخوانيد؟:«كسانى را كه طلا و نقره را گنجينه و ذخيره مىكنند و در راه خدا انفاق نمىكنند، به عذاب دردناك بشاتر دهروزى كه آن طلا و نقره در آتش دوزخ گداخته مىشود و پيشانى و پشت و پهلوى آنها را با آن داغ مىكنند( و فرشتگان به آنها مىگويند) اين است نتيجه آنچه از زر و سيم اندوخته كرديد، اكنون بچشيد عذاب سيم و زرى را كه ذخيره مى كرديد» (13) معاويه جوابى پيدا نكرد و از روى ناچارى به حديث متوسل شده با لحن احترام آميزى نسبت به حديث گفت: طبق حديث، اين آيه درباره اهل كتاب نازل شده است.ابوذر فرياد زد: نه، درباره ما و آنها هر دو نازل شده است. (14) ابوذر دنبال سخنان خود را گرفته، معاويه و دار و دسته او را نصيحت مىكرد كه از ميان املاك و كاخها و اموالى كه در دست دارند بيرون روند و هر كدام بيش از مقدار احتياج يك روز خود ذخيره نكنند.در محافل و انجمنها، خبر اين مناظره و استيضاح، و اخبار راجع به ابوذر دهن به دهن گشت و سرود ابوذر در خانهها و ميان تودهها اوج گرفت كه:«ثروت اندوزان را به ميخهائى از آتش در روز قيامت بشارت دهيد».معاويه خطر را احساس كرد و سخنان آتشين اين انقلابى بزرگ او را تكان داد ولى بحسب ظاهر از او قدر شناسى نمود، و آزارى نرسانيد، ليكن فورا به خليفه وقت «عثمان» نامهاى نوشت و ضمن آن خاطر نشان ساخت كه: ابوذر مردم شام را بر ضد ما تحريك نموده و فساد راه انداخته است!عثمان نامهاى به معاويه نوشت، و طى آن دستور داد ابوذر را به مدينه روانه كند و اضافه كرد كه بايد او را به وسيله شتر چموش و خشنى روانه مدينه نمايد. معاويه عدهاى را مأمور كرد كه او را بر پير شترى كه جهاز بى بستر روى آن بود، سوار كنند و به سوى مدينه حركت بدهند و تأكيد كرد كه بايد شب و روز شتر را برانند!، روزى كه ابوذر از دمشق حركت كرد، احساسات مردم بشدت تحريك شد و چنان بدرقهاى از او به عمل آوردند كه هرگز دمشق نظير آنرا نديده بود!«من نيازى به دنياى شما ندارم»! اين جمله را ابوذر وقتى كه به مدينه رسيد و ميان او و عثمان سخنان زيادى رد و بدل شد، به عثمان گفتعثمان خطر واقعى و نيروى دعوت ابوذر را كاملا احساس كرده بود زيرا اخبارى دائر بر استقبال تودههاى وسيع مردم از آراء و افكار ابوذر،به مدينه مىرسيد، لذا عثمان خواست ابوذر را تطميع كند ولى ابوذر وعده عطاى او را رد كرد و گفت:«من نيازى به دنياى شما ندارم»!آرى او نيازى به دنياى مردم نداشت، او از مردان پاكى بود كه به دنبال غناى روحى مىگردند، اين گونه افراد، زنده اين هستند كه هميشه ببخشند نه اينكه بگيرند.سر انجام عثمان او را به «ربذه» تبعيد نمود، ولى ابوذر حتى در گرما گرم مبارزه، پيوسته مراتب امانت خود را نسبت به خدا و پيامبر (ص)حفظ مىكرد و خيانت نمىنمود و از جان و دل وصيت پيامبر (ص)را مبنى بر اينكه نبايد به روى مردم شمشير بكشد، حفظ مىكرد، گوئى پيامبر آينده را مىدانست، آينده ابوذر و سرگذشت او را، و لذا اين نصيحت ارزنده را به او كرد.روى همين اصل بود كه ابوذر وقتى مىديد بعضى از افرادى كه بسيار مايلند آتش فتنه را روشن كنند، از سخنان او براى خود مدرك اخذ مىكنند تا از اين رهگذر خواستههاى خود را عملى و كينه دل خود را خالى كنند، هرگز نفرت خود را از شيوه آنها مخفى نمىداشت.ابوذر شخصى بود كه هيچ گونه غرض مادى نداشت و لذا خدا به او نور بصيرت خاصى عطا فرموده بود و در اثر همين بيغرضى بود كه متوجه عواقب زيانبار و خطرى كه شورش مسلحانه در بر داشت، شد و آنرا كنار گذاشت همچنانكه متوجه عواقب زيانبار و خطرى كه سكوت در بر داشت، شد و آنرا نيز كنار گذاشت. وـگر ه شمشير نكشيدـلكن صداى خدا را به سخن حق و گفتار راستين بلند كرد.نه طمع و انگيزههاى مادى او را تحريك مىكرد، و نه تصور عواقب نا مطلوب او را از تعقيب هدف خود باز مىداشت.ابوذر تمام قواى خود را در راه يك مبارزه پاك و بدون خيانت به كار انداخت و در اين راه از همه چيز چشم پوشيد و طولى نكشيد كه عمرش كه سراسر آميخته با انتقاد از حكومت و مال پرستى بود به پايان رسيد.ابوذر حق داشت از گمراهى و فتنهاى كه حكومت و مال در بر داشت، براى برادران مسلمان خود يعنى كسانى كه پرچم اسلام را همراه پيامبر به دوش كشيدند و بعدا هم مىبايست پرچمدار اسلام باشند، بترسد، زيرا مسأله حكومت و مال هميشه براى اقوام و ملل جهان، دو مشكل بزرگ و حياتى مىباشند، بنا بر اين اگر اين دو، دستخوش گمراهى گردند، سرنوشت مردم در معرض خطر مهمى قرار مى گيرد.ابوذر از ياران پيامبر (ص) توقع داشت كه هيچ كدام فرمانروائى را به حد افراط دوست نداشته باشند و ثروت كلان جمع نكنند بلكه مانند عصر پيامبر پيشقراولان هدايت، و بندگان خدا باشند.او مىدانست كه دنيا پرستى و مال دوستى افراطى چقدر خطرناك است، او متوجه بود كه ديگر روش دوران پيامبر باين آسانى زنده نمىشود، او طى مدت درازى از پيامبر مىشنيد كه ياران خود را از وسوسههاى فرمانروائى بر حذر مىداشت و آنرا چنين توصيف مىكرد:«فرمانروائى يك امانت است و كيفر خيانت در آن، خوارى و پشيمانى در روز قيامت است، مگر كسى كه آنرا به نحو شايسته به پايان برساند و وظايفى را كه بواسطه عهده دارى آن بر او واجب شده است، كاملا انجام دهد»كار ابوذر به جائى كشيد كه ناگزير شد اگر با برادران مسلمان خود بكلى قطع ارتباط نكند، تا حدى از آنها دورى گزيند چون نوع آنها متصدى فرمانروائى شده بودند و طبعا براى آنها ثروت و مكنت فراوانى از راه مشروع و غير مشروع فراهم شده بود.
روزى «ابو موسى اشعرى»را ملاقات كرد، همين كه ابو موسى را ديد، بازوان خود را باز كرد و از فرط خوشحالى صدا زد: «آفرين بر ابوذر،آفرين بر برادرم».ابوذر او را عقب زد و گفت: من برادر تو نيستم آن موقع برادر تو بودم كه هنوز والى و فرمانروا نشده بودى!همچنين روزى «ابو هريره» او را ملاقات نمود، و آغوش خود را باز كرد تا ا و را در آغوش بگيرد ولى ابوذر او را با دست خود كنار زد و گفت: «از من دور شو، تو همان كسى نيستى كه متصدى فرمانروائى شدى، عمارتهاى بلند ساختى و براى خود دام و زراعت فراوانى فراهم آوردى»!؟ابو هريره به دست و پا افتاده از خود دفاع كرد و خويشتن را از اين گونه نسبتها تبرئه نمود.شايد آن روز به نظر بعضى، چنين مىرسيد كه ابوذر در عكس العمل خود در برابر حكومت و ثروت، بحد مبالغه رسيده است ولى ابوذر منطقى داشت كه حاكى از صداقت او بين خود و ايمانش بود، ابوذر با افكار و اعمال و روش و ديد خود مسير صاف و هموارى پيش گرفته بود كه يادگار پيامبر (ص)بود.اگر بعضى از مسلمانان خيال مىكردند كه اين روش عملى نيست و نتايج چنين خط مشيى بدرستى معلوم نمىباشد، ابوذر آنرا سرمشقى تشخيص مىداد كه كاملا شايسته پيروى است و راه حيات و برنامه عملى را كاملا ترسيم مىكند و مخصوصا براى آن دسته از افرادى كه در عصر پيامبر (ص)بودند، پشت سر او نماز خوانده، با او به جهاد رفته و بيعت نموده بودند كه سخنان او را بشنوند و اطاعت كنند، كاملا عملى مىدانست.چنانكه پيش از اين گفتيم، ابوذر با هوش نافذ خود در مىيافت كه حكومت و ثروت چه اثر قاطعى در سرنوشت مردم دارد و از اين رو كاملا تشخيص مىداد كه هر خللى كه اركان درستى در اداره حكومت، و يا عدالت در تقسيم ثروت را تهديد كند، خطرى به وجود مىآورد كه بايد بشدت با آن مبارزه كرد.ابوذر در زندگى خود تا آنجا كه مىتوانست پرچم پيروى از پيامبر (ص)را با كمال امانت و پاسدارى به دوش كشيد، او در تسلط بر خطرهاى فرمانروائى و ثروت، حقا استاد بود.روزى فرمانروائى يكى از نقاط عراق را به او پيشنهاد كردند، گفت:«نه، سوگند به خدا هرگز نمىتوانيد مرا به دنياى خود مايل سازيد».
روزى يكى از دوستان ابوذر ديد كه وى پيراهن كهنهاى پوشيده است، پرسيد: غير از اين، لباس ديگرى ندارى؟ چند روز پيش ديدم دو لباس تازه داشتى؟ابوذر جواب داد:«آنها را به كسى دادم كه نسبت به آنها محتاجتر از من بود».گفت:بخدا تو خود به آنها احتياج دارى.ابوذر در جواب داد«:خداوند مرا ببخشد، تو دنيا را بزرگ مىشمارى، آيا اين عبا را بر دوش من نمىبينى؟عباى ديگرى نيز دارم كه در نماز جمعه مىپوشم، بزى دارم كه از شير آن استفاده مىكنم و الاغى دارم كه بر آن سوار مىشوم، پس ما از نعمتهاى خدا چه كم داريم»؟ !روزى ابوذر در مجلسى نشسته صحبت مىكرد و چنين مىگفت: رهبر من پيامبر (ص)مرا به هفت چيز وصيت كرد و فرمود:
*به مستمندان مهر ورزم و با آنان معاشرت كنم.
*در زندگى هميشه به كسانى نگاه كنم كه از من پائينترند و به كسانى نگاه نكنم كه از من بالاترند.
*هرگز از كسى چيزى درخواست نكنم.
*پيوند خويشاوندى را نگسلم و به خويشان خود نيكى كنم.
*سخن حق را بگويم اگر چه تلخ باشد.
*در راه خدا از سرزنش سرزنش كنندگان نترسم.
*جمله: لا حول و لا قوة الا بالله را زياد بگويم.
به راستى ابوذر اين وصيت را زنده كرد و زندگى خود را در قالب آن ريخت، بحدى كه در ميان قوم و هم كيشان خود ضمير و وجدان زنده و مظهر آمال عمومى شناخته شد.على (ع) مىفرمود:«امروز غير از ابوذر كسى نيست كه در راه خشنودى خدا به سرزنش سرزنش كنندگان اعتنا نكند».او يك عمر زندگى كرد ولى در زندگى خود هميشه بر ضد سوء استفاده از قدرت و حكومت، و احتكار ثروت، قيام و ايستادگى مىكرد.او در زندگى خود اعمال غلط و خطا را مىكوبيد و بر ويرانه آن، كاخ اعمال درست و صحيح را بنيان مىنهاد.او در زندگى خود همه چيز را در راه مبارزه با فساد، و بر حذر داشتن مردم از عواقب روش نادرست، فدا مىكرد.هر وقت او را از بيان احكام خدا باز مىداشتند، با صداى بلندترى بيان مىكرد و مىگفت :«سوگند به خدائى كه جانم در دست اوست اگر شمشير بگردنم بگذاريد ولى بدانم كلمهاى را كه از پيامبر (ص) شنيدهام،مى توانم قبل از اينكه گردنم را بزنيد، بگويم حتما مىگويم» !اى كاش مسلمانان آن روز، به گفتار و نصيحت او گوش مىدادند، زيرا در آن صورت آتش فتنههاى بزرگ و سركش كه بعد از او به وجود آمد و چنان بالا گرفت كه دولت اجتماع و اسلام را با خطرهاى خشونت آميز و توأم با قساوت روبرو ساخت، شعله ور نمىگرديد.اكنون خوبست قدرى به عقب برگرديم و خود را در زمان ابوذر قرار دهيم و با وضع او از نزديك آشنا شويم:ابوذر در ربذه ـجائى كه پس از مخالفتش با عثمان بدانجا تبعيد گرديد ـ در ميان سوز تب، و درد و رنج مرگ دست و پا مىزند، بيائيد نزد او برويم و با اين مسافر عاليقدر مراتب خداحافظى و توديع به عمل آوريم و در زندگى خيره كنندهاش آخرين پرده را تماشا كنيم:اين بانوى لاغر اندام و گندم گون كه در كنار ديوار نشسته گريه مىكند، همسر اوست!ابوذر از وى سؤال مىكند كه چرا گريه مىكنى؟ مسأله مرگ براى همه حتمى است.زن جواب مىدهد: براى اين گريه مىكنم كه:«تو اكنون مىميرى و نزد من لباسى كه باندازه كفن تو باشد نيست»!لبخندى اندوهگين همچون خنده افق غروب در لباس ابوذر نقش مىبندد و به همسرش مىگويد:«آرام باش، گريه نكن، من روزى با عدهاى از ياران پيامبر (ص) در محضر آن حضرت نشسته بودم، فرمود: شخصى از شما در يكى از بيابانهاى روى زمين تنها و دور از جمعيت، از دنيا مىرود و گروهى از مؤمنان نزد او حاضر مىشوند و او را دفن مىكنند، اكنون مىبينم همه كسانى كه در آن مجلس نشسته بودند، در ميان مردم و درآبادى از دنيا رفتهاند و غير از من كسى از آنها باقى نمانده است،و اينك من دارم در اين بيابان مىميرم، پس مراقب راه باش، طولى نمىكشد كه گروهى از مؤمنان به سوى ما مىآيند، سوگند به خدا نه دروغ مىگويم و نه دروغ شنيدهام»اين را گفت و روحش به سوى خدا پرواز كرد.ابوذر راست گفته بود:اينك قافلهاى به سرعت در راه پيش مىآيد كه مركب است از عدهاى از مؤمنان به سرپرستى يار بزرگ پيامبر(ص)«عبد الله بن مسعود».عبد الله از دور منظره عجيبى ديد، منظره يك جسد دراز ـ كشيدهاى كه پيداست پيكر انسان مردهاى است، و در كنار آن يك نفر زن و يك پسر بچه نشسته است كه هر دو گريه مىكنند !عبد الله لجام مركب را به سوى آن دو نفر پيچيد، قافله هم دنبال او روانه شد، عبد الله تا به آن جسد نگاه كرد چشمش به صورت دوست و برادرش در اسلام ـ يعنى ابوذرـافتاد!، چشمانش پر از اشك شد و بالاى سر پيكر پاكش ايستاد و چنين گفت:«پيامبر خدا (ص)راست گفته است: تنها ميروى تنها مىميرى و در روز قيامت، تنها بر انگيخته مىشوى».سپس بر جنازه او نماز خواندند و خاك تيره به روى قبرش آكندند.جملاتى كه ابن مسعود در كنار پيكر بيجان ابوذر گفت، پيشگوئى پيامبر بود.
ابن مسعود مىگويد: اين پيشگوئى در سال نهم هجرت، در جنگ «تبوك» اتفاق افتاد: موقعى كه پيامبر دستور داد براى جنگ با سپاه روم كه به قلمرو اسلام دست اندازى مىكردند و براى كوبيدن آن، توطئهها مىنمودند،آماده شويم.روزهائى كه پيامبر (ص) مردم را امر به جهاد كرد، روزهائى بسيار سخت، و موقع شدت گرما بود، عدهاى از مسلمانان به بهانههاى گوناگون از رفتن به جنگ خوددارى كردند، پيامبر (ص) و يارانش حركت نمودند، هر ـ چه پيش مىرفتند، بر تلاش و مشقتشان افزوده مىشد، هر ـ كس كه از سپاه عقب مىماند و از پاى در مىآمد، مىگفتند اى پيامبر (ص) فلانى ماند، حضرت مىفرمود:«او را رها كنيد، اگر در او خيرى باشد خدا بزودى به شما ملحق مىكند، و اگر خيرى در او نباشد كه خدا شما را از همراهى او راحت ساخت».يكبار برگشتند و نگاه كردند، ابوذر را نيافتند، به پيامبر(ص) عرض كردند:«ابوذر عقب مانده و شترش كندتر مىآيد»،پيامبر(ص) سخن نخستين خود را تكرار كرد...شتر ابوذر بر اثر گرسنگى و تشنگى و گرما از پاى در آمده بود و از فرط خستگى قدمهايش در زمين استوار نمىشد، ابوذر هر چه تلاش كرد آنرا تند براند و به هرـسعى و كوششى متوسل شد، سودى نبخشيد زيرا بار خستگى بر شتر سنگينى مى كرد.ابوذر ديد با اين وضع از ساير مسلمانان عقب مىماند و آثار آنان كم كم از ديدهاش ناپديد مىشود، ناگزير از شتر پايين آمد و بار سفر را برگرفت و شخصا به دوش كشيد و پياده به راه افتاد!، در آن صحراى سوزان مىدويد تا بلكه بتواند خود را به پيامبر (ص) و مسلمانان برساند.بامداد فردا مسلمانان پياده شدند و بارها را گشودند تا قدرى استراحت كنند، يكى از آنها نگاه كرد، ابرى گرد و غبار را مشاهده كرد كه در پس آن، مردى پنهان بود كه به سرعت پيش مىآمد، گفت:اى پيامبر (ص)به آن مردى كه تنها راهپيمائى مىكند نگاه كنيد.پيامبر نگاهى كرد و فرمود: «خدا كند ابوذر باشد».مسلمانان باز سرگرم صحبت شدند تا آن شخص مسافتى را كه ميان او و آنان بود، طى كند، آنگاه بشناسند او كيست؟مسافر «تنها» كم كم نزديك مىشد، قدمهاى خود را از لاى ريگهاى داغ بيابان بيرون مىكشيد، ديگر قدمها به او سنگينى مىكردند و آنها را به د نبال خود مى كشيد!ولى خوشحال و خندان بود، چون مىديد خود را به آن قافله فرخنده رسانده و از پيامبر (ص) و ياران مجاهد او جدا نگشته است.موقعى كه به ابتداى قافله رسيد، كسى صدا زد: اى پيامبر (ص) سوگند بخدا ابوذر است!.ابوذر به سوى پيامبر (ص) رفت، حضرت تا او را ديد، تبسم پر مهر و اندوهگينى در رخسارش درخشيد و گفت:«خدا ابوذر را رحمت كند، تنها مىرود، تنها مىميرد، و تنها از گور بر انگيخته مىشود» .
بعد از گذشتن بيست سال (يا بيشتر) از آن تاريخ ابوذر در بيابان ربذه تنها از دنيا رفت ...ستاره زندگى او در اوجى درخشيد كه ماه اقبال كسى، هم افق آن نگشت.عظمت مقام، زهد، و قهرمانى او نيز در تاريخ يكتا و كم نظير است.روز رستاخيز در پيشگاه خدا به تنهائى بر انگيخته مىشود زيرا ازدحام فضائل فراوانش، جائى در كنار او براى كسى باقى نمىگذارد!.
پىنوشت ها:
1) اشهد ان لا اله الا الله و ان محمدا رسول الله.
2) غفارا غفر الله لها.
3) و اسلم سالمها الله.
4) چنانكه خود مؤلف نيز در چند سطر بعد اشاره مىكند، مقصود از اين وصيت، نهى از قيام مسلحانه بود، نه سكوت در برابر انحراف و فساد زمامداران. (مترجم).
5) تقسيم بيت المال در زمان پيامبر اسلام(ص) و همچنين در زمان ابوبكر به طور تساوى صورت مىگرفت، اما عمر در سال بيستم هجرى كه براى هر يك از مسلمانان مقررى خاصى از بيت المال تعيين كرد، روش تبعيض را در پيش گرفت و به مسلمانان نخستين، بيش از ديگران داد، براى مهاجران قرشى بيش از ديگر مهاجران سهميه قرار داد، مهاجران را عموما بر انصار مقدم داشت، براى عرب بيش از عجم، و براى خانوادههاى معروف و اصيل، بيش از افراد گنمام مقررى تعيين كرد (شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد، ج 8 ص 111) همچنين قبيله «مضر» را به «ربيعه» ترجيح داد، به
:: بازدید از این مطلب : 197
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1