از بیابان تا خیابان
![](http://www.clker.com/cliparts/9/0/2/8/11954219111981782107johnny_automatic_letters.svg.med.png)
نامهای که قصد داشتید بنویسید، امّا ننوشتید، به دستم رسید. نیازی هم نبود بنویسید. از این نامههای نانوشته، گهگاه به دست ما میرسد. با رنگ سفید بر روی کاغذی از جنس حیرت نوشته بودید:
«چرا جنگ؟»
من سن شما را نمیدانم، ولی نسل ما نسلی نبود که حساب و کتاب بلد باشد و همیشه با خود ترازویی را حمل کند که سنگ آن از جنس هزینهها و محاسبات دقیق اقتصادی و سیاسی باشد. مشکل ما این بود که وقتی جنگ شروع شد، وقت نداشتیم چون و چرا کنم. یک روز به هوای دیدن کبوترهای مهاجر پاییزی، سرمان را به سوی آسمان بلند کردیم که دیدیم آسمان پر از هواپیماهای بعثی است. باور کنید، فرصت بحث و جدل نبود؛ وگرنه شاید ما هم کمتر از شما با جنگ مخالف ...
![](http://www.clker.com/cliparts/9/0/2/8/11954219111981782107johnny_automatic_letters.svg.med.png)
از بیابان تا خیابان
خانم یا آقای عزیز، سلام
نامهای که قصد داشتید بنویسید، امّا ننوشتید، به دستم رسید. نیازی هم نبود بنویسید. از این نامههای نانوشته، گهگاه به دست ما میرسد. با رنگ سفید بر روی کاغذی از جنس حیرت نوشته بودید:
«چرا جنگ؟»
![](http://www.mymovietransfer.com/feedback_clipart_airmail.jpg)
من سن شما را نمیدانم، ولی نسل ما نسلی نبود که حساب و کتاب بلد باشد و همیشه با خود ترازویی را حمل کند که سنگ آن از جنس هزینهها و محاسبات دقیق اقتصادی و سیاسی باشد. مشکل ما این بود که وقتی جنگ شروع شد، وقت نداشتیم چون و چرا کنم. یک روز به هوای دیدن کبوترهای مهاجر پاییزی، سرمان را به سوی آسمان بلند کردیم که دیدیم آسمان پر از هواپیماهای بعثی است. باور کنید، فرصت بحث و جدل نبود؛ وگرنه شاید ما هم کمتر از شما با جنگ مخالف نبودیم.
ما هنوز بالغ نشده بودیم که روی دوشمان سنگینی جنازة دوستانمان را احساس کردیم. هنوز وزن و قد و اندازة خودمان را نمیدانستیم که فهمیدیم کلاشینکف سبکتر از "ژ ـ 3" است و صدای خمپاره، زیرتر از صدای موشک است. فرق است بین نسلی که صدای انفجار را فقط شبهای چهارشنبهسوری در میدانهای زیبای شهر شنیده است با نسلی که گوشش پُر است از صدای نارنجک و زوزة خمپاره و نعرة راکت. ما هنوز داخل آدمهای بزرگ نشده بودیم که هفتهای یکبار وصیتنامه مینوشتیم و برای لباسهای کهنه و چند دفتر و کتاب و دوچرخة همیشه پنجرمان وارث تعیین میکردیم.
الآن هم از ما انتظار نداشته باشید که مثل شما طعم زندگی را چشیده باشیم و برای رسیدن به آن خود را به آب و آتش بزنیم. من هنوز اسم کسی را نمیشنوم که مرا یاد یکی از دوستان شهیدم نیندازد. دوستی داشتم که از جان دوستترش میداشتم. جلو چشمم تکهتکه شد و وقتی مادرش من را دید، با چشمانش به من میگفت چرا باید تو بمانی و از فرزند من جز چند تکه گوشت و مقداری استخوان برنگردد؟ هنوز هم وقتی از کوچة آنان میگذرم دلم میلرزد که مبادا باز با آنان روبهرو شوم. میبینید خانم یا آقای عزیز؟ ما حتی از زنده بودنمان هم شرمساریم.
شاید حق با شما باشد و شاید درست همین باشد که هر کس به فکر خود باشد و گلیم خود را از آب بیرون بکشد من نمیدانم. امّا میدانم که این خوشفکریها و عافیتطلبیها از ما ساخته نبود. ما زندگی نمیکردیم؛ ما فقط خاکریز و سنگر و حمایل و این چیزها را میشناختیم. ما نسلی بودیم که میان خاک و خون آتش، عروسی میگرفتیم و در حجله هم دلمان برای سنگر، تنگ میشد.
خانم یا آقای عزیز
نمیدانم تا حالا صدای برخورد موشک را با زمین شنیدهای. کمی با موسیقی پاپ و راک فرق دارد؛ ولی تا بخواهی حال و هوای آدم را عوض میکند تا ساعتها بعد از آن، دنیا تار و تیره است و از دهان هیچکس صدایی شنیده نمیشود. البته لبها تکان میخورند و دهانها باز و بسته میشود؛ امّا کسی صدایی نمیشنود. احتمالاً دلیلش این است که موشکها غیر از این که یک عدّه را به خاک و خون میکشند، یک عدّه را هم کر و کور و موجی میکنند. میبینید چه قدر موسیقی ما با شما فرق میکرد؟ پس قبول کنید که افکار ما هم کمی متفاوت باشد.
خانم یا آقای گرامی
روزگاری که بر ما رفت، با روزگار شما فرقهایی دارد. مثلاً غم و غصّههای شما خیلی لطیفاند. شما غصّة لایة ازون و رطوبت هوا در پاسارگاد را میخورید که خیلی رمانتیک و قشنگاند. امّا ما نگران تانکهای غولپیکری بودیم که اگر یک لحظه از آنها چشم برمیداشتیم باید در تجریش و زعفرانیه پیداشان میکردیم.
راستی میدانی چرا ما معمولاً در فکریم؟ چون همة ما همیشه فکر میکنیم چیزی را گم کردهایم؛ امّا نمیدانیم چیست. امروز که رفتم جلو آینه، ناگهان فهمیدم ما چی گم کردهایم. به نظر تو کسی که در عرض چند سال ناقابل، یک مرتبه از نوجوانی به پیری میرسد، چه چیزی را گم کرده است؟ نه؛ اشتباه کردی. ما جوانی و میانسالیمان را گم نکردیم. ما قلب و روحمان را جا گذاشتهایم. کجا؟ در بیابانها. یکی نیست که به ما بگوید: پس شما در خیابانها چه میکنید؟
جمالِستان* 5 /رضا علیزاده /مرکز آموزشهای /ادبی ـ هنری (ماه) /معاونت آموزش /دفتر تبلیغات اسلامی حوزه علمیة قم
*. جمالِستان مجموعهای از گفتهها و نکتهها و نوشتههای ادبی و هنری و مانند آن است که رشدِ فرهنگ و دانش و اندیشه را خواهان است. جمالستان امید میبَرَد که با نگارههای ادبی و هنریِ خود به این آرزوی فرازمند دست یازد و آرزومندانی چون خویش را خرسند سازد؛ البته سخن زیبای زندهیاد سلمان هراتی را نیز به یاد دارد: «بهار آن است که خود ببوید، نه آن که تقویم بگوید».
![](http://www.mymovietransfer.com/feedback_clipart_reel.gif)
مرکز آموزشهای /ادبی ـ هنری (ماه)
![](http://www.mymovietransfer.com/feedback_clipart_airmail.jpg)
خانم یا آقای عزیز، سلام
نامهای که قصد داشتید بنویسید، امّا ننوشتید، به دستم رسید. نیازی هم نبود بنویسید. از این نامههای نانوشته، گهگاه به دست ما میرسد. با رنگ سفید بر روی کاغذی از جنس حیرت نوشته بودید: «چرا جنگ؟» من سن شما را نمیدانم، ولی نسل ما نسلی نبود که حساب و کتاب بلد باشد و همیشه با خود ترازویی را حمل کند که سنگ آن از جنس هزینهها و محاسبات دقیق اقتصادی و سیاسی باشد. مشکل ما این بود که وقتی جنگ شروع شد، وقت نداشتیم چون و چرا کنم. یک روز به هوای دیدن کبوترهای مهاجر پاییزی، سرمان را به سوی آسمان بلند کردیم که دیدیم آسمان پر از هواپیماهای بعثی است. باور کنید، فرصت بحث و جدل نبود؛ وگرنه شاید ما هم کمتر از شما با جنگ مخالف نبودیم.
ما هنوز بالغ نشده بودیم که روی دوشمان سنگینی جنازة دوستانمان را احساس کردیم. هنوز وزن و قد و اندازة خودمان را نمیدانستیم که فهمیدیم کلاشینکف سبکتر از ژـ3 است و صدای خمپاره، زیرتر از صدای موشک است. فرق است بین نسلی که صدای انفجار را فقط شبهای چهارشنبهسوری در میدانهای زیبای شهر شنیده است با نسلی که گوشش پُر است از صدای نارنجک و زوزة خمپاره و نعرة راکت. ما هنوز داخل آدمهای بزرگ نشده بودیم که هفتهای یکبار وصیتنامه مینوشتیم و برای لباسهای کهنه و چند دفتر و کتاب و دوچرخة همیشه پنجرمان وارث تعیین میکردیم.
الآن هم از ما انتظار نداشته باشید که مثل شما طعم زندگی را چشیده باشیم و برای رسیدن به آن خود را به آب و آتش بزنیم. من هنوز اسم کسی را نمیشنوم که مرا یاد یکی از دوستان شهیدم نیندازد. دوستی داشتم که از جان دوستترش میداشتم. جلو چشمم تکهتکه شد و وقتی مادرش من را دید، با چشمانش به من میگفت چرا باید تو بمانی و از فرزند من جز چند تکه گوشت و مقداری استخوان برنگردد؟ هنوز هم وقتی از کوچة آنان میگذرم دلم میلرزد که مبادا باز با آنان روبهرو شوم. میبینید خانم یا آقای عزیز؟ ما حتی از زنده بودنمان هم شرمساریم.
شاید حق با شما باشد و شاید درست همین باشد که هر کس به فکر خود باشد و گلیم خود را از آب بیرون بکشد من نمیدانم. امّا میدانم که این خوشفکریها و عافیتطلبیها از ما ساخته نبود. ما زندگی نمیکردیم؛ ما فقط خاکریز و سنگر و حمایل و این چیزها را میشناختیم. ما نسلی بودیم که میان خاک و خون آتش، عروسی میگرفتیم و در حجله هم دلمان برای سنگر، تنگ میشد.
![](http://www.mymovietransfer.com/feedback_clipart_airmail.jpg)
خانم یا آقای عزیز
نمیدانم تا حالا صدای برخورد موشک را با زمین شنیدهای. کمی با موسیقی پاپ و راک فرق دارد؛ ولی تا بخواهی حال و هوای آدم را عوض میکند تا ساعتها بعد از آن، دنیا تار و تیره است و از دهان هیچکس صدایی شنیده نمیشود. البته لبها تکان میخورند و دهانها باز و بسته میشود؛ امّا کسی صدایی نمیشنود. احتمالاً دلیلش این است که موشکها غیر از این که یک عدّه را به خاک و خون میکشند، یک عدّه را هم کر و کور و موجی میکنند. میبینید چه قدر موسیقی ما با شما فرق میکرد؟ پس قبول کنید که افکار ما هم کمی متفاوت باشد.
![](http://www.mymovietransfer.com/feedback_clipart_airmail.jpg)
خانم یا آقای گرامی
روزگاری که بر ما رفت، با روزگار شما فرقهایی دارد. مثلاً غم و غصّههای شما خیلی لطیفاند. شما غصّة لایة ازون و رطوبت هوا در پاسارگاد را میخورید که خیلی رمانتیک و قشنگاند. امّا ما نگران تانکهای غولپیکری بودیم که اگر یک لحظه از آنها چشم برمیداشتیم باید در تجریش و زعفرانیه پیداشان میکردیم.
راستی میدانی چرا ما معمولاً در فکریم؟ چون همة ما همیشه فکر میکنیم چیزی را گم کردهایم؛ امّا نمیدانیم چیست. امروز که رفتم جلو آینه، ناگهان فهمیدم ما چی گم کردهایم. به نظر تو کسی که در عرض چند سال ناقابل، یک مرتبه از نوجوانی به پیری میرسد، چه چیزی را گم کرده است؟ نه؛ اشتباه کردی. ما جوانی و میانسالیمان را گم نکردیم. ما قلب و روحمان را جا گذاشتهایم. کجا؟ در بیابانها. یکی نیست که به ما بگوید: پس شما در خیابانها چه میکنید؟
جمالِستان* 5 /رضا علیزاده /مرکز آموزشهای /ادبی ـ هنری (ماه) /معاونت آموزش /دفتر تبلیغات اسلامی حوزه علمیة قم
است. باور کنید، فرصت بحث و جدل نبود؛ وگرنه شاید ما هم کمتر از شما با جنگ مخالف ...
![](http://www.clker.com/cliparts/9/0/2/8/11954219111981782107johnny_automatic_letters.svg.med.png)
از بیابان تا خیابان
خانم یا آقای عزیز، سلام
نامهای که قصد داشتید بنویسید، امّا ننوشتید، به دستم رسید. نیازی هم نبود بنویسید. از این نامههای نانوشته، گهگاه به دست ما میرسد. با رنگ سفید بر روی کاغذی از جنس حیرت نوشته بودید:
«چرا جنگ؟»
![](http://www.mymovietransfer.com/feedback_clipart_sealedenvelope.gif)
من سن شما را نمیدانم، ولی نسل ما نسلی نبود که حساب و کتاب بلد باشد و همیشه با خود ترازویی را حمل کند که سنگ آن از جنس هزینهها و محاسبات دقیق اقتصادی و سیاسی باشد. مشکل ما این بود که وقتی جنگ شروع شد، وقت نداشتیم چون و چرا کنم. یک روز به هوای دیدن کبوترهای مهاجر پاییزی، سرمان را به سوی آسمان بلند کردیم که دیدیم آسمان پر از هواپیماهای بعثی است. باور کنید، فرصت بحث و جدل نبود؛ وگرنه شاید ما هم کمتر از شما با جنگ مخالف نبودیم.
ما هنوز بالغ نشده بودیم که روی دوشمان سنگینی جنازة دوستانمان را احساس کردیم. هنوز وزن و قد و اندازة خودمان را نمیدانستیم که فهمیدیم کلاشینکف سبکتر از ژـ3 است و صدای خمپاره، زیرتر از صدای موشک است. فرق است بین نسلی که صدای انفجار را فقط شبهای چهارشنبهسوری در میدانهای زیبای شهر شنیده است با نسلی که گوشش پُر است از صدای نارنجک و زوزة خمپاره و نعرة راکت. ما هنوز داخل آدمهای بزرگ نشده بودیم که هفتهای یکبار وصیتنامه مینوشتیم و برای لباسهای کهنه و چند دفتر و کتاب و دوچرخة همیشه پنجرمان وارث تعیین میکردیم.
الآن هم از ما انتظار نداشته باشید که مثل شما طعم زندگی را چشیده باشیم و برای رسیدن به آن خود را به آب و آتش بزنیم. من هنوز اسم کسی را نمیشنوم که مرا یاد یکی از دوستان شهیدم نیندازد. دوستی داشتم که از جان دوستترش میداشتم. جلو چشمم تکهتکه شد و وقتی مادرش من را دید، با چشمانش به من میگفت چرا باید تو بمانی و از فرزند من جز چند تکه گوشت و مقداری استخوان برنگردد؟ هنوز هم وقتی از کوچة آنان میگذرم دلم میلرزد که مبادا باز با آنان روبهرو شوم. میبینید خانم یا آقای عزیز؟ ما حتی از زنده بودنمان هم شرمساریم.
شاید حق با شما باشد و شاید درست همین باشد که هر کس به فکر خود باشد و گلیم خود را از آب بیرون بکشد من نمیدانم. امّا میدانم که این خوشفکریها و عافیتطلبیها از ما ساخته نبود. ما زندگی نمیکردیم؛ ما فقط خاکریز و سنگر و حمایل و این چیزها را میشناختیم. ما نسلی بودیم که میان خاک و خون آتش، عروسی میگرفتیم و در حجله هم دلمان برای سنگر، تنگ میشد.
![](http://www.mymovietransfer.com/feedback_clipart_airmail.jpg)
خانم یا آقای عزیز
نمیدانم تا حالا صدای برخورد موشک را با زمین شنیدهای. کمی با موسیقی پاپ و راک فرق دارد؛ ولی تا بخواهی حال و هوای آدم را عوض میکند تا ساعتها بعد از آن، دنیا تار و تیره است و از دهان هیچکس صدایی شنیده نمیشود. البته لبها تکان میخورند و دهانها باز و بسته میشود؛ امّا کسی صدایی نمیشنود. احتمالاً دلیلش این است که موشکها غیر از این که یک عدّه را به خاک و خون میکشند، یک عدّه را هم کر و کور و موجی میکنند. میبینید چه قدر موسیقی ما با شما فرق میکرد؟ پس قبول کنید که افکار ما هم کمی متفاوت باشد.
خانم یا آقای گرامی
روزگاری که بر ما رفت، با روزگار شما فرقهایی دارد. مثلاً غم و غصّههای شما خیلی لطیفاند. شما غصّة لایة ازون و رطوبت هوا در پاسارگاد را میخورید که خیلی رمانتیک و قشنگاند. امّا ما نگران تانکهای غولپیکری بودیم که اگر یک لحظه از آنها چشم برمیداشتیم باید در تجریش و زعفرانیه پیداشان میکردیم.
راستی میدانی چرا ما معمولاً در فکریم؟ چون همة ما همیشه فکر میکنیم چیزی را گم کردهایم؛ امّا نمیدانیم چیست. امروز که رفتم جلو آینه، ناگهان فهمیدم ما چی گم کردهایم. به نظر تو کسی که در عرض چند سال ناقابل، یک مرتبه از نوجوانی به پیری میرسد، چه چیزی را گم کرده است؟ نه؛ اشتباه کردی. ما جوانی و میانسالیمان را گم نکردیم. ما قلب و روحمان را جا گذاشتهایم. کجا؟ در بیابانها. یکی نیست که به ما بگوید: پس شما در خیابانها چه میکنید؟
جمالِستان* 5 /رضا علیزاده /مرکز آموزشهای /ادبی ـ هنری (ماه) /معاونت آموزش /دفتر تبلیغات اسلامی حوزه علمیة قم
*. جمالِستان مجموعهای از گفتهها و نکتهها و نوشتههای ادبی و هنری و مانند آن است که رشدِ فرهنگ و دانش و اندیشه را خواهان است. جمالستان امید میبَرَد که با نگارههای ادبی و هنریِ خود به این آرزوی فرازمند دست یازد و آرزومندانی چون خویش را خرسند سازد؛ البته سخن زیبای زندهیاد سلمان هراتی را نیز به یاد دارد: «بهار آن است که خود ببوید، نه آن که تقویم بگوید».
مرکز آموزشهای /ادبی ـ هنری (ماه)
---------------
*. جمالِستان مجموعهای از گفتهها و نکتهها و نوشتههای ادبی و هنری و مانند آن است که رشدِ فرهنگ و دانش و اندیشه را خواهان است. جمالستان امید میبَرَد که با نگارههای ادبی و هنریِ خود به این آرزوی فرازمند دست یازد و آرزومندانی چون خویش را خرسند سازد؛ البته سخن زیبای زندهیاد سلمان هراتی را نیز به یاد دارد: «بهار آن است که خود ببوید، نه آن که تقویم بگوید».
(ماه)
:: بازدید از این مطلب : 287
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0