با هم دوره گردي مي كرديم، كاسه بشقاب مي فروختيم. آخر شب، وقتي مي خواستيم پول را تقسيم كنيم، با اين كه هر دو يك سرمايه گذاشته بوديم اما او مي گفت: شما پنج نفريد، ما سه نفر، پول را تقسيم به هشت مي كرد. مي گفتم: نصف سرمايه را تو گذاشتي، نصف ديگر را من گذاشتم، هر دو هم به يك اندازه كار كرديم، مي گفت: نه ...